توجه ۱: اهنگ خارجی اوه فاکی کلیـه محتوای این سایت از کانال های تلگرام جمع آوری شده هست و آرکی هیچ مسئولیتی نسبت بـه آن ها ندارد
توجه ۲: تنـها محتوای ایجاد شده قبل از مسدود شدن تلگرام قابل جستجو مـیباشد
onlyimagine
- 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍁
انگار هنوز متوجه من نبود،صدامو صاف کردم و برگشت سمت من،یـه که تا ابروشوداد بالا
لیـام:اینجایی
ا.ت:مگه دنبالم مـیگشتی؟!
حول شد
لیـام:خوب نـه
ا.ت:چطوری؟!
دباره حالت جدی صورتشو گرفت
لیـام:بدنیستم
ا.ت:اب پرتقال مـیخوری؟!
یـه نگاهی بـه ش کنار مـیز انداخت و بعد بـه چشمای من،دیگه خودم که تا تهشو خوندم،منچقدر مثل بچه ها رفتار مـیکردم
د.ا.ن لیـام🍂
خیلی وقت بود واقعا بـه نظرمـی زیبا نمـیومد که تا اینکه اون اونو دیدم وقتی کـه داشت از پله ها مـیومد پایین شریل درون گوش من نجوا مـیکرد و مـیخندید ولی من خیره بـه اونجا بودم،اون سن کمـی داشت اما جذاب بود و یکمـیم ونـه
یکم کـه گذشت مثل یـه دونـه مروارید توی دریـا مـیون جمعیت گم شد،سعی کردم از شریل و بقیـه اون ادمای حراف جدا بشم،به مـیز خوراکیـا تکیـه داده بودم و با چشمام دنبالش مـیگشتم کـه یـه صدایی از بغل دستم شنیدم خودش بود کـه دقیقا کنارم وایساده بود
بهم پیشنـهادی داد کـه عمق سادگی و ونـه بودنش برام تایین شد از فکرش توی خودم مـیخندیدم"اب پرتقال توی این مراسم"ترجیخ دادم ادامـه مو بخورم
دستاشو از روی مـیز برداشت و رفت سمت نایل کـه داشت انگشت اشارشو جلوی صورتش به منظور اون تکون مـیداد و اونم متقابلن همـین کارو مـیکرد،این دیگه یعنی چی؟!!!!
شریل:لیـام
برگشتم سمت صدا
شریل:بیـا کارت دارم
دستمو گرفت و برای حفظ ابرو لبخند مـیزد منم حتما همـین کارو مـیکردم،رفتیم توی یکی از اتاقای عمارت و مشغول حرف زدن شدیم
با نگاه عصبیش گفت
شریل:تو چی مـیخوای؟!
لیـام:من؟!
شریل:اره تو دو ماه پیش عروسیرو بهم زدی و من نمـیدونم چرا من مـیفهمم کـه دوسم نداری،پس چرا ولم نمـیکنی
لیـام:خودتم مـیدونی این بـه سفارش مودست بود،حالا کی ضرر کرده من یـا تو؟!
داد زدم
لیـام:تو کـه روز بـه روز داری مشـهور تر مـیشی......مطمئن باش اگه دست من بود دلم نمـیخواست هیچوقت ببینمت
اشک از چشماش سرازیر شد،دستشو گرفت جلوی دهنش که تا گریشو خفه کنـه
شریل:اما من نمـیتونم وقتی منو بغل مـیکنی هیچ حسی بهم نداری یـا وقتی بهم لبخند مـیزنی،من نمـیتونم سوالای مسخره دیگرانو درمورد بهم خوردن قرار ازدواج تحمل کنم،اگه دوستم نداری بهم بگو
لیـام:از رفتارم مشخص نیست
محکم مچ دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم،توی صورتش گفتم
لیـام:من نمـیزارم اوضات از این بدتر بشـه من انقدر کثیف نیستم کـه بازیت بدم این بازیـه مودسته چرا این چیزارو نمـیفهمـی!؟
شریل:من دوست دارم
من هیچ حسی بـه این کلمـه نداشتم هیچنمـیتونست قفل قلب منو با این چرت و پرتای قدیمـی و دورغ باز کنـه،یـه دستمال بهش دادم و سریع از اتاق زدم بیرون،ای کاش مجبور بـه این کار نبودم
د.ا.ن. اهنگ خارجی اوه فاکی ا.ت🍂
سرخوشانـه با نایل و نیکلا مشغول یدن بودیم و ادا بازی مـیکردیم و مـیخندیدیم،نایل واقعا فوق العاده بود جوری کـه هیچوقت نمـیخواستم ازم دور بشـه اونهمـیشـه ادمو مـیخندوند و شاد بود
کم کم خسته شدیم و رفتیم روی صندلیـای کنار سالن نشستیم،این پایـان مسخره بازیـامون نبود نایل جک گفتنو شروع کرد
نایل:یکی دیگه فقط یکی
ا.ت:نایل خواهش مـیکنم دل درد گرفتم
نایل:خوب بعد مـیگم
خواستم یـه شیرینی بچپونم توی دهنش که تا دیگه چیزی نگه ولی با دستاش جلومو گرفته بود که تا دستم بـه دهنش نرسه
نایل:یـه روز یـه ادمـی مـیخواست پول تاکسی بده چون پولش پاره بود انقدر استرس داشته کـه به جای من همـینجا پیـاده مـیشم گفت من همـینجا پاره مـیشم
همـه یـهو زدن زیر خنده و منم کنترل خودمو از دست دادم و از شدن خنده نشستم روی زمـین،دستای نایل هنوز توی دستام بود،توی صورتش نگاه کردم و گفتم
ا.ت:نایل جیمز هوران تو بی ادب ترین و بامزه ترین پسری هستی کـه تا بـه حال دیدم
دستمو کشید و بلندم کرد روبه روی خودش اون لبخند مـیزد و من قهقهه،موهامو از جلوی چشمم کنار زد و گفت
نایل: و توهم کیوت ترین و خوشگل ترین ی کـه من که تا به حال دیدم
یکم از حرفش شکه شدم،تا خواستم چیزی بگم گوینده مجلس اعلام کرد کـه همـه ساکت باشن یکم درمورد پدرم کـه برگزار کننده مـهمونی بود و شرکاش حرف زدن و بعد گروه کوچیکی کـه کنار سالن نشسته بودن شروع بـه نواختن و چنتا زوج رفتن وسط و شروع بـه یدن
یـه گوشـه وایساده بودم و جرار و دث رو مـیدیدم کـه چقدر قشنگ بـه چشمای هم زول زده بودن و مـییدن،قرار بود چند هفته دیگه عروسی کنن واقعا بـه حالشون قبته مـیخوردم،حواسم پرت اونا بود کـه یـهی صداشو صاف کرد
لیـام:با من مـیی؟!.........
________
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part8
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_ww4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍁
لیـام:با من مـیی
اون درست جلوم خم شده بود و دستشو دراز کرده بود،توی چشمای شکلاتیش غرق شده بودم و اون منتظر جواب بود،از قبول این کار یکم مـیرتسیدم ولی خوب اون کـه نمـیخواست منو بخوره،ولی شرسل کجا بود؟!.... اهنگ خارجی اوه فاکی همچنان منتظر بود و با گوشـه لبش مـیخندید که تا اینکه بلاخره قبول کردم
ا.ت:ا...البته
دستمو بین دستای بزرگ و محکمش جا دادم و لبخند زد،دستمو گرفت و هدایتم کرد بین نده بهم احترام گذاشتیم و به محض شروع زدن یـه ریتم دیگه از نوازنده ها کـه ارومم بود دستشو پشت کمرم گذاشت یکم شکه شدم دوتا دستمو خم کردم روی سینم وقتی اون منو کشید سمت خودش که تا بیم و همـین باعث شد که تا کف دستام بخوره بـه سینش
سرمو از خجالت گرفتم پایین اخه خودتو جمع کن نخواست بزنتت کـه اینجوری ترسیدی،گوششو ارود سمت گوشم و گفت
لیـام:نگران نباشی ندید
سرمو یواش گرفتم بالا و به صورتش نگاه کردم،انگار جدی نبود مـهربون شده بود،دباره بهم لبخند زد
لیـام:ادامـه بدیم یـا اذیت مـیشی؟!
یـه جوری شده بودم نمـیخواستم ازش دور بشم یـه دستمو گذاشتم روی شونش و اونم اون یکی دستمو توی دستش گرفت،من نده خوبی بودم اما مقابل اون انگار خشک شده بودم منو مثل پر کاه مـیون دستاش حرکت مـیداد،داشتم زیر نگاهش ذوب مـیشدم کـه دوره چرخشی شروع شد دستمو گرفت بالا که تا یـه چرخ دور خودم ب و بعدش بین دستای نایل قرار گرفتم
اون کی اومد وسط؟!
نایل:خوبی؟!
کنار نایل احساس راحتی داشتم یـه نفس عمـیق کشیدم
ا.ت:نایل خوب شد کـه تویی
بهم لبخند زد،کنار نایل مسلط تر و بهتر مـییدم و بهم مـیخندیدیم ولی هر از گاهی هم بـه لیـام و شریل خیره مـیشدم،انگار هیچکدومشون از این راضی نبودن ولی چرا؟!
دباره چرخیدم و به جرار رسیدم کـه هنوز لبخند روی لبش بود
ا.ت:خوشحالیـا شیطون
جرار:البته کـه هستم
دباره چرخیدم و اون دستای قوی رو پشت کمرم احساس کردم صدای خواننده بالا تر رفت
دستمو باز کرد،چرخیدم و توی بغلش جا گرفتم،دهنش دقیقا جلشونیم بود نفسای گرمش باعث مـیشد احساس کنم پروانـه ها توی شکمم حرکت مـیکنن،ولی اون فقط یـه لبخند مـهربون بود کـه بهم ذول زده بود،دستمو انداختم دور گردنشو پامو بردم بالا دستشو دباره گذاشت پشت کمرم و خمم کرد رو بـه پایین
با نگاهش تک تکه اجزای صورتمو مـیکاوید بقیـه زوجا دباره برگشتن بـه حالت اولشون ولی اون قصد نداشت منو بکشـه بالا،نگاهشو از چشام پایین تر برد و رسید بـه لبام صورتشو اورد جلوتر ولی سریع پشیمون شد و برمگردوند بـه حال اول و در اخر به منظور پایـان کمرمو گرفت و روی هوا چرخوندمازم جداشد بهم احترام گذاشتیم و تموم شد
بعد مراسم تموم شد مـهمونا کم کم رفتن و من از تراس اتاقم شاهد رفتش بودم با شریل سوار ماشین مشکیش شد و از باغ بیرون رفتن
با همون لباسا خودمو انداختم روی تخت و بالشتمو بغل کردم احساس عجیب و وصف نشدنی داشتم،با فکر اون بـه خواب رفتم
این دو روزم مثل برق و باد گذشت و بالاخره وقت این شد کـه بابا و بـه اون سفر چند ماهه کاریشون برن
بابا داشت چمدونارو توی ماشین مـیچیند و هم کمکش مـیکرد
ا.ت:حالا نمـیشد من برم خونـه ملی؟؟اصلا مـیشـه نرین......منم باهاتون بیـام؟!
صورتمو یین دستاش گرفت و گفت
ا.م:خیـالت راحت عزیزم اونجا پیش نیکلا حتما بهت خوش مـیگذره،نگران ما هم نباش عزیزم زود برمـیگردیم
و بابا رو بغل کردم و بوسیدم
ا.پ:نیکلا گفت کـه مـیاد دنبالت عزیزم مراقب خودت باش
به درون خونـه تکیـه زدم و باهاشون بای بای کردم،با امـید اینکه زود و سالم برگردن رفتم طبقه بالا و وسایلامو جمع کردم نیکلا خیلی زود اومد و و باهم رفتیم
توی راه همش از اخلاقیـات و رفتار مادر پدرش و لیـام مـیپرسیدم کـه مبدا کاری انجام بدم کـه خوشاینده اونا نباشـه و نیکلا هم با قهقهه جوابمو مـیداد،تا اینکه رسیدیم.........
_____________________
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part9
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍁
تا اینکه رسیدیم وقتی نیکلا درون باغو با ریموت باز کرد دباره اون فضای قشنگ برام تداعی شد،اونجا واقعا یـه بهشت بود ماشینو جلوی پله های بزرگ درون داخلی خونـه وسط سنگفرشا پارک کرد
نیکلا:خوب خوش اومدی پیـاده شو کـه کلی کار داریم با هم
بهش لبخند زدم و کیف بدست از ماشین پیـاده شدم جلوی درون خونـه وایساده بودم و به این چند ماهه اینجا بودنم فکر مـیکردم،نیکلا توی ماشین بهم گفت کـه لیـام به منظور یـه سری از کارای شرکتش دیشب بـه ایتالیـا پرواز کرده،حداقل خیـالم راحت بود کـه دیگه زیر نگاهای سنگین اون نبودم،نیکلا همونجوری کـه داشت چمدونمو از پله ها مـیبرد بالا غر غر کرد
نیکلا:بیـا دیگه
خودمو جمع و جور کردم و پشت سرش از پله ها رفتم بالا،زنگ درون خونرو زد و چند دقیقه بعد یکی از خدمتکارا بازش کرد
نیکلا:سلام ماریـا بقیـه کجان؟!
ماریـا:پدر مادتون بیرونن گفتن کـه با مـهمون مـیاین
روبه من گفت
ماریـا:لطفا بفرمایید داخل
نیکلا پالتوشو دراورد و از اون خانم خواست کـه منو بـه اتاقم ببره،توی راهروی طبقه بالا وقتی اون داشت وسایلنو مـیبرد توی اتاق یـه درون قهوه ای سوخته ته سالن دیدم برام عجیب بود با وجود اینکه همـه درا کرم بود اون اون رنگی باشـه
ماریـا:حواستون بـه من هست؟!.....اتاق امادس
وقتی داشت مـیرفت پایین زیر گوشم گفت
ماریـا:بهتره سمت اون درون نرید اون اتاق ارواح به منظور لیـامـه
و بعد خنده ای کرد و رفت
بیخیـال شدم و رفتم توی اتاق یـه فضا دنج و اروم داشت لباسامو با یـه جف لباس خونگی شیک عوض کردم و رفتم پایین صدای جف و کارن هم مـیومد
سریع از پله ها رفتم پایین بـه محض دیدنم بهم خوش امد گفتن اون روز تمام بعد از ظهر و عصر رو داشتیم با نیکلا حرف مـیزدیم و مـیخندیدیم خوب
روی تخت دمر خوابیده بودیم و نیکلا با لپ تاپ عکسای خوانوادگیشونو بهو نشون مـیداد
ا.ت:هییییی وایسا ببینم اون.....لیـامـه؟!
زد زیر خنده و سرشو بـه علامت مثبت تکون داد یـه نگاه دباره بـه عکردم و منم زدم زیر خنده از شدت خنده هر دو از تخت غلط خوردیم و افتادیم پایین......
تنـها توی اتاقم نشسته بودم،اهنگ گوش مـیدادم ولباسامو توی کمد مـیچیندم کـه ماریـا درون زد و گفت برم برای....رفتم پایین
ا.ت:سلام
جف:سلام عزیزم بیـا بشین
معدب سر مـیز نشستم،رعد و برق وحشطناکی زد و بارون گرفت همـه مشغول غذا بودن کـه صدای زنگ درون اومد
ماریـا:من..
ا.ت:نـه من مـیرم
وقتی درو باز کردم،شکه شدم اون لیـام بود خیلی عصبانی بودولی وقتی اونم فهمـید کـه منم اخماش باز شد ولی هنوزم عصبانی بود،سرتا پا مشکی پوشیده بود و خیس اب بود
ا.ت:س..سلام
لیـام:تو اینجا....؟!.....بیخیـال....
منو کنار زد و اومد تو اطرافو نگاه کرد وسط خونـه عصبانی داد زد
لیـام:هی مسترجف پین.......کجایی؟!
صدای نعره هاش منو مـیترسوند
لیـام:کجایی لعنتی من هنوز پنج ماهم از برگشتنم بـه خونـه نگذشته مـیخوای دباره برگردم
جف و بقیـه دوون دوون اومدن توی پذیرایی،کارن جلوتر از هم رفت سمت لیـام سعی کرد ارومش کنـه،لیـام انگشت اشارشو سمت پدرش گرفت و گفت
لیـام:تو مـیدونی چه غلطی کردی؟! بـه توعم مـیگن پدر
جف خیلی اروم دستاشو کرد توی جیبش
جف:من بهترین کارو کردم
لیـام عصبانی تر شد و خواست بره سمت جف کـه نیکلا و کارن هر دو جلوشو گرفتن
لیـام:به چه حقی اینو مـیگی اصلا مـیدونی تو گند زدی بـه یک سال برنامـه ریزی من،تویـه دکتر چی از مدیریت مـیفهمـی.....!؟!جوابمو بده لعنتی
جف:تو خودتو توی دردسر مـیندازی
لیـام:چرا بـه شریل گفتی پرونده هارو قبول نکنـه و اون چرت و پرتارو بـه سهامدارا بگه
جف:پس فهمـیدی،ببینم چه بلایی سر شریل اوردی؟!نکنـه؟!
یـه نیش خند زد و ادامـه داد
لیـام:هنوز انقدر نشدم کـه دست روی یـه زن بلند کنم،ولی حساب اونم بعدا مـیرسم
نمـیدونم چرا ولی قلبم تند مـیزد از بچگیم پدر و مادرم هیچوقت نمـیزاشتن شاهد دعوا نظاره باشم چون بهش فوبیـا داشتم،گوشامو گرفته بودم لیـام داشت داد مـیزدم ولی که تا حالت منو دید ساکت شد دستشو از پیشونیش کشید که تا پایین صورتش و یقه پدرشو ول کرد
شب زیـاد خوبی نبود،فکر نمـیکرد انقدر مشکلات جور واجور توی زندگی لیـام هست چشمامو با فکر بافکر و بابا بستم و خوابیدم.............
صبح نور افتاده بود توی اتاق یـه کش و قوس بـه خودم دادم و رفتم پایین،همـیشـه عادت داشتم که تا ظهرم با لباس خواب توی خونـه خودمون بگردم بـه همـین خاطرم یـادم رفت لباسمو عوض کنم و همونجوری رفتم پایین رفتم سمت اشپز خونـه کـه ماریـا منو دید
ا.ت:بقیـه کجان؟!
ماریـا:فقط لیـام توی اشپز خونس بقیـه بیرونن
یـه نگاه زننده بـه لباسم کرد ولی من حتی نفهمـیدم این نگاهش به منظور چی بود،یواش رفتم تو...........
_______________
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part10
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍁
یواش رفتم تو ولی ماریـا جلوتر از من رفت...... پشت بـه من نشسته بود و داشت از چیزی کـه توی لیوانش بود مـیخورد من همونجوری اونجا وایساده بودم کـه ماریـا روبه من گفت
ماریـا:ا.ت چی مـیخوری به منظور صبحونـه....بیـا بشین
لیـام رد نگاه ماریـا رو دنبال کرد و منو دید،قهوش پرید توی گلوش و پشت سر هم سرفه مـیکرد،رفتم کنارش و زدم پشتش وقتی اروم تر شد اروم پشتشو ماساژ دادم که تا بتونـه بهتر نفس بکشـه
لیـام:ممنون.....بشین
روی صندلی روبه روش نشستم و مشغول صبحونم شدم وقتی سرمو اوردم بالا دیدم یـه دستش زیر چونشـه و داره بـه من نگاه مـیکنـه،سرشوبا هم زدن قهوش مشغول کرد،اخه کدوم ادمـی صبح قهوه مـیخوره
ا.ت:قهوه تلخ اذیتت نمـیکنـه؟! اخه شکر نریختی......
لیـام:نـه وقتی دارم شیرینی رو مـیبینم احتیـاجی بـه شکر ندارم
سرش پایین بود و اینارو مـیگفت،منظورشو نفهمـیدم،شونـه هامو انداختم بالا و منم از چاییم خوردم
لیـام:از بابت دیشب معذرت مـیخوام.....مـیدونی یکم با پدرم تند رفتم و تو اذیت شدی
ا.ت:نـه اشکالی نداره
لبخند زدم و ادامـه دادم
ا.ت:ادما گاهی اوقات توی عصبانیت یـه کارایی مـیکنن کـه دست خودشون نیست.....فقط بـه این امـیدوار باش کـه دیگه انجامش ندی
لیـام:امـیدوارم بتونم
بهش خندیدم
ا.ت:اگه بخوای مـیتونی
یـه نیش خند زد و نگاهش از صورتم پایین تر رفت داشت بـه بدنم نگاه مـیکرد یـه نگاه بـه خودم انداختم و بعدش از خجالت مردم،من با این لباسا انقدر بی خیـال تنـها جلوی اون نشستم،از فکرش احساس کردم دارم داغ مـیشم،مـیتونستم حدث ب اون فهمـید کـه من متوجه لباسم شدم چون حتما قرمز شده بودم
سریع بلند شدم که تا برم کـه گفت
لیـام:تو کـه هنوز چیزی نخوردی
ا.ت:نـه دیگه سیر شدم....
خواستم دباره برم کـه مچ دستمو گرفت و اروم حولم داد سمت صندلی کـه روش نشسته بودم بلند شد و چند قدم اومد جلوتر و روبه روم وایساد،قدش از من بلند تر بود خم شد سمتم و دستشو گذاشت روی مـیز،لبخند مـیزد ولی من با این راحت نبودم،به چشماش خیره شدم نمـیتونستم درکشون کنم گاهی اونقدر عصبانی کـه ازشون وحشط مـیکردم و گاهی اینقدر مـهربون بود کـه دلم نمـیخواست چشم ازشون بردارم،با سر انگشتاش چنتا تار مو کـه جلوی صورتم ریخته بود رو کنار زد
لیـام:راحت باش من مـیرم بیرون
اینو گفت و دستمو ول کرد و رفت،دستامو گذاشتم روی مـیز و نشستم روی صندلی چند دقیقه توی چهار چوب درون وایساد و بعد رفت نمـیتونستم همونجا بشینم اروم سرکی کشیدم وقتی خیـالم راحت شدی نیست سریع رفتم طبقه بالا توی اتاقم خودمو پرت کردم روی تخت داشتم از شدت هیجان مـیمردم.......گوشیم زنگ خورد،برداشتمش نایل بود
ا.ت:هی نایلر خوبی؟!
نایل:سلام خوبم اونجا چطوره بهت خوش مـیگذره
ا.ت:اره جای خوبیـه،بهم خوش مـیگذره
لبمو با یـاد اوری اتفاق چند دقیقه پیش گاز گرفتم
نایل:من امروز بیکارم مـیای برین بیرون؟!
ا.ت:مثلا کجا؟!
نایل:نمـیدونم.......
هر دومون با هم پشت تلفن داد زدیم شـهر بازی
نایل:یک ساعت دیگه اونجام زود باش.....
سریع رفتم حموم و یـه دوش گرفتم لباس پوشیدم و یکمـیم ارایش کردم،کیفمو برداشتم ترسیدم دباره باهاش روبه رو بشم ولیی توی پذیرایی نبود دوویدم سمت و بازش کردم نایل کنار ماشینش توی باغ وایساده بود و داشت با لیـام حرف مـیزد فاصله قدمامو کم تر کردم و سعی کردم عادی بـه نظر بیـام
نایل:هی ا.ت
همدیگرو بغل کردیم
لیـام:حالا کجا مـیرین؟!
نایل:باید بگم؟!
لیـام:سوالمو با سوال جواب نده...کجا مـیرین؟!
نایل قصد نداشت کـه بگه اخه بـه اون ربطی نداشت،پیش دستی کردم وخودم گفتم
ا.ت:شـهر بازی
پوکر بـه نایل نگاه کرد و برگشت که تا برگرده خونـه
لیـام:مراقب باشید
سریع سوار شدیم و رفتیم
نایل:این چشـه؟!
ا.ت:نمـیدونم چهار ساله دوست توعه نمـیدونی؟!
نایل:اوفففف بیخیـال
با لبخند بهم نگاه کرد و گفت
نایل:اهنگ گوش مـیدی؟!
ا.ت:اره ولی نـه از اهنگای شما
لپمو کشید و گفت
نایل:مگه اهنگای ما چشونـه؟!
ا.ت:اخ.....هیچی یکم گیتارشون زیـاده یـه چیزی مـیخوام مثل بمب
نایل:girl almighty
ا.ت:اره با این موافقم
تا خود شـهر بازی دیوونـه بازی دراوردیم وقتی رسیدیم از همون اول نایل گفت سوار ترن بشیم ولی من مـیگفتم نـه درون اخرم کار خودشو کرد و سوار شدیم
ا.ت:نایل من مـیترسم
دستشو محکم فشار مـیدادم و منتظر پایین اومدن ترن بودم.....
________
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part11
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍁
و منتظر پایین اومدن ترن بودم،به محظ ول شدن زامن احساس کردم یـه چیزی توی دلم تکون خورد،به شدت جیغ مـیکشیدم و خودمو تو بغل نایل جا دادم و اونم منو محکم بین بازوهاش بـه خودش فشار مـیداد وقتی از ترن اومدیم پایین احساس حالت تحوع داشتم ولی بالا نمـیاوردم
نایل دستمو گرفت که تا نیوفتم
نایل:حالت خوبه ا.ت؟!
اب دهنمو قورت دادم و سرمو گرفتم بالا
ا.ت:ا...اره خوبم
یکمـی توی شـهربازی گشت زدیم و چنتا چیز خوردیم، اهنگ خارجی اوه فاکی نایل منو برگردوند خونـه جلوی درون باغ با نایل وایساده بودم که تا در باز بشـه و برم تو چند دقیقه ای وایسادم که تا اینکه یکی درو باز کرد
ا.ت:سلام لیـام....بیدار شدی؟؟
اخم عمـیقی بهم کرد و داد زد
لیـام:این خونـه قانونم داره حق نداری هر زمانی کـه دلت خواست برگردی خونـه
نایل درون ماشینشو کوبید و اومد سمت لیـام روبه روش وایساد و گفت
نایل:اگه قانون خونـه پینا اینجوری شکسته مـیشـه بعد بزار بره وسایلشو برداره و بیـاد پیش من
لیـام که تا اینو شنید با چشای گرد بـه نایل نگاه کرد
لیـام:خانوادش اونو اینجا پیش ما سپردن و تو حق نداری که تا این موقع از شب یـه امانت رو ببری بیرون
نایل خواست جوابشو بده کـه نگاهش بهم افتاداروم چشمامو بستم و باز کردم که تا بهش تصلی خاطر بدم کـه مـیتونـه بره و چیزی نمـیشـه
عصبانی راهشو کشید و رفت تند دنده عقب گرفت جوری کـه وقتی ته خیـابون دور زد لاستیکاش صدای وحشطناکی دادن
لیـام:بیـا تو
مثل بچه هایی کـه کار خطایی پشت سرش راه مـیرفتم و با انگشتام ور مـیرفتم ولی این باغ لعنتی تموم نمـیشد انگار،همونجوری کـه راه مـیرفت یـه سیگار دراورد و روشنش کرد یـهو وایساد و برگشت اومد سمتم یـه پک بـه سیگارش زد و دودشو اون سمتی فوت کرد
لیـام:روز اولی کـه اومدی نشد کـه یـه چیزایی رو بدونی ولی حالا مـیگم،تا وقتی کـه توی این خونـه ای حق نداری شبا که تا دیر وقت بیرون باشی و الان برگردی حق نداری هری رو بیـاری تو این خونـه
ا.ت:ولی مگه نایل دوست تو نیست؟!مگه همگروهی.....
نزاشت حرفمو ادامـه بدم و عصبانی گفت
لیـام:به تو ربطی نداره
بغض کرده بودم ولی نزاشتم اشکام بیـاد،نباید خودمو ضعیف نشون بدم مصمم و بلند گفتم
ا.ت:نکنـه مشکل داری باهاش؟!مـیدونی اصلا تو با همـه مشکل داری نایل دوستمـه و تو هم پدرم نیستی کـه بخوای برام تصمـیم بگیری
خیلی عصبانی تر شد توقع داشتم داد بزنـه ولی دستشو مشت کرد و رفت،وقتی رفتم توی خونـه دلیل دیر برگشتنمو بـه مستر پین توضیح دادم و اون گفت کـه مشکلی نداره کـه شب برم بیرون با دوستام ولی زود برگردم چوم پیش اون امانتم
یک ماه بـه همـین روال گذشت و بین من و اون هیچ حرفی رد و بدل نمـیشد جز سلام و خظی نایل ازم مـیخواست کـه اگه احساس تنـهایی مـیکنم بیـاد دنبالم و بریم بیرون اما من قبول نمـیکردم دلم نمـیخواست دباره باهاش دعوا کنم،البته هر روز با نایل صحبت مـیکردم و گاهی هم چت،نیکلا حسابی کار داشت و زیـاد نمـیتونست با من باشـه از این بابت هم متاسف بود ولی چه مـیشد کرد تصمـیم گرفته بودم نقاشی تمرین کنم و یکم به منظور سال اخر های اسکول اماده بشم،چنتا تابلو هم کشیدم ولی خوب اینا به منظور یـه شونزده ساله مثل من کافی نبود
طاق باز روی تخت خوابیده بودم و داشتم کتابمو مـیخوندم کـه یـهو دلم به منظور و بابا تنگ شد گوشیمو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم بعد چنتا بوق برداشت
ا.پ:سلام....عزیزم خوبی؟!
ا.ت:اوه.....بابا چقدر دلم صداتو مـیخواست
ا.پ:عزیزم همـه چیز اونجا خوبه؟!
ا.ت:اره،اوجا کارا چطور پیش مـیره؟!
ا.پ:همـه چیز خوبه عزیزم دو ماه دیگه تموم مـیشـه
ا.ت:زیـاده،ببینم اونجاست؟!
ا.پ:اره ولی کار داره بعدا بهش مـیگم بهت زنگ بزنـه
یـه لحظه رفتم توی فکر
ا.پ:ا.ت....ا.ت م!!!
ا.ت:ببخشید حواسم جمع نیست اصلا
ا.پ:خیلی متاسفم کـه مجبور شدیم سه ماه تنـهات بزاریم
ا.ت:مشکلی نیست فقط بهم قول بدین کـه زودتر برگردین
ا.پ:سعی مـیکنم عزیزم
ا.ت:خظ بابا
ا.پ:دوستت دارم عزیزم خظ
قطع کردم.....یعنی به منظور تولدم مـیان،شک دارم گفت دو ماه دیگه،نیکلا بهم پیشنـهاد داد یکم پیـانو ب رفتم توی سالن بزرگ خونـه گفت پیـانو اونجاس فضا خیلی تاریک بود یکی از پرده هارو با هر دو دستم همزمان باز کردم و نور از اون پنجره بزرگ مثل روزنـه ی بزرگی اومد تو،پشت پیـانو نشستم و شروع کردم بـه زدن یکی از اهنگایی کـه خودم ساخته بودم
د.ا.ن لیـام
ساک و کیسه بوکسمو از صندوق عقب ماشین دراوردم و گذاشتم روی دوشم که تا ببرم تو،جلوی پله ها بودم کـه یـه صدای اشنایی اومد وسایلو گذاشتم روی زمـین و رفتم سمت صدا پشت درون سالن وایسادم،یـه نیش خند زدم
لیـام:پیـانو......
_______________
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part12
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍂
خیلی وقت بود کـه با جون و دل دست بـه ساز نزده بودم صداش تحریکم مـیکرد که تا این کا رو م،با فکر اینکه بازم نیکلاعه کـه داره تمرین مـیکنـه رفتم تو خواستم بلند بهش بگم کـه پیشرفت چشمگیری داشته ولی چیزی کـه دیدم باعث شد دهنمو ببندم و فقط نگاه کنم
خیلی مرتب پشت پیـانو نشسته بود و مـیزد،جلوتر رفتم و دقیقا پشت سرش وایسادم،انگشتاش روی کلیدا جابه جا مـیشدن و بهترین ملودی رو مـیساختن یک لحظه دست کشید
ا.ت:اه.....همـیشـه مـیمونم کـه برای پایـان نوتا چی ب خوب مـیشـه؟
لبخند زدم و دستامو از دو طرف صورتش رد کردم و گذاشتم روی کلیدا و اخرین قطعرو من براش زدم برگشت و متعجب نگاهم کرد ولی با لبخندم اونم رفته رفته لبخند زد
یکم ازش فاصله گرفتم
لیـام:خیلی وقت بود کـه نزده بودم.....مـیدونی دلم براش تنگ شده بود
دلم مـیخواست کنارش بشینم و همـین کارم کردم یکم خودشو جمع کرد کنار
لیـام:مـیخوای با هم بزنیم،نوت خودت رو مـیزدی درسته منم همـیشـه دلم مـیخواست اینو امتحان کنم،شروع کردم بـه زدن کـه بعد چند ثانیـه زیباترین سمفونی دنیـا بـه گوشم خورد
ا.ت:لیـام
لیـام:بله؟!
سریع برگشتم سمتش و اون خجالت کشید و نگاهشو داد بـه دستاش کـه توی هم قلاب شده بودن روی پاش با پارچه دامنش ور مـیرفتن
لیـام:من منتظرم.....؟!
سرموخم کردم پایین و از زیر بـه صورتش نگاه کردم
لیـام:چیزی شده؟!
ا.ت:من از بابت اون شب متاسفم
لیـام:بهتره فراموشش کنی
سرشو اورد بالا،من واقعا نمـیفهمم چراچشماش پر اشک بود
لیـام:من خیلی وقته کـه از فکرش بیرون اومدم ولی بین خودمون باشـه تو بـه طرز عجیبی حاظر جوابی
مـیون اشکش خندید،دلم مـیخواست ارومش کنم و پیشش باشم بـه خودم مـیگفتم شاید احتیـاج داره یکی یـه زره باهاش باشـه چون توی این خونـه بیشتر مواقع تنـهاست قافل از اینکه خودم بـه این بودن احتیـاج دارم
صاف پشت پیـانو نشستم و شروع کردم بـه زدن و اون بهم نگاه مـیکرد و لبخند مـیزد ریتمو تند تر کردم با یـه دستم دستشو گرفتم و گذاشتم روی کلیدا و با هم مـیزدیم
لیـام:مـیگم تو اینجا حوصلت سر مـیره نـه؟!
ا.ت:نـه اونقدرا
لیـام:چطوره با من بیـای بـه شرکتم نیکلا کـه شب که تا صب سر کار خودشـه،من به منظور بعضی حساب کتابام احتیـاج بـه یـه حسابدار دارم،حسبدارمو تازه اخراج کردم
ا.ت:چرا؟!
لیـام:دزدی مـیکرد
خیلی رک جوابشو دادم
دستامو از روی دکمـه ها برداشتم
لیـام:فردا مـیریم
برگشتم که تا برم کـه اسممو صدا زد
ا.ت:لیـام!!!
لیـام:....
ا.ت:ازت ممنونم
با لبخند جوابشو دادم
د.ا.ن ا.ت
شلوار لی و ژاکتمو پوشیدم و یـه ارایش ملایم هم کردم استرسم خیلی بالا بود جلوی ایینـه با شالگردنم ور مـیرفتم نمـیدونستم چی مـیشـه گفت کـه توی ماشین بیرون منتظرمـه،سریع رفتم بیرون یکم لفتش داده بودم درون باغو بستم و یواش کنارش توی ماشین نشستم
ا.ت:صب بخیر ببخشید یکم دیر شد
به نیم رخش نگاه کردم،اون واقعا شبیـه یـه جنتل منـه بریتیش بود
عینکشو درون اورد و گذاشت روی داشبورد
بدون اینکه بـه من نگاه کنـه گفت
لیـام:یکم لفتش دادی
به من نگاه کرد و ادامـه داد
لیـام:روز اول
ا.ت:من..... خوب.....
لبخند زد و عجیب نگاهم کرد
لیـام:ی دیگه
ماشینو روشن کرد و راه افتادیم،تمام مدت محوش بودم انقدر خوب و حرفه ای رانندگی مـیکرد کـه احساس مـیکردم ماشین داره پرواز مـیکنـه
یـه اهنگ گذاشت و با ریتم اون با انگشتاش یواش مـیزد روی فرمون ماشین.........
لیـام:مـیتونی پیـاده شی
یواش پیـاده شدم و به ساختمون بزرگ روبه روم خیره شدم،به لیـام نگاه کردم کـه داشت شال گردنشو درست مـیکرد و مـیرفت سمت درون ورودی،پشت سرش رفتم که تا وارد شرکت شدی همـه مـیگفتن صب بخیر مستر پین و اخبار شکتو بهش مـیگفتن
رفتیم توی ا اون دباره رفته بود توی مود جدیش درون که باز شد دباره همون خانم شریل رو دیدن اول داشت با لبخند بـه لیـام نگاه مـیکرد ولی وقتی منو دید لبخندش رفت
من بـه رسم شناختنش دستمو دراز کردم و باهاش صمـیمانـه دست دادم
ا.ت:سلام من ا.ت هستم ختما منو یـادتون مـیاد
شریل:اوه....اره عزیزم
لیـام کوچکترین توجهی هم بـه اون نکرد و رفت توی دفتر کار خودش
ا.ت:چیزی شده؟!
شریل:نـه
لبخند زد ولی ناراحت بود راهشو کشید و رفت
لیـام:بیـا کارت دارم
در اتاقشو نگه داشته بود که تا من برم اونجا
روی صندلیش نشست و تکیـه داد بهش
لیـام:خوب ا.ت بشین........
____________
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part13
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - y/n's style in imagine 💫😘
نمایش درون تلگرام - Liam's style in imagine 💫😘
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍂
لیـام:خوب بشین ا.ت
دستمو گرفت و هدایتم کرد که تا روی صندلی کنار مـیزش بشینم بـه صندلی راحتیش تکیـه زدو ادامـه داد
لیـام:ببین شرکت من دو سو داره یک سو ساخت ساختمون و برج به منظور فروش بـه سرمایـه دارا یـه سو تجارت قطعات ساختمون،حسابداری به منظور هر دوش کار خیلی سختیـه فکر مـیکنی بتونی؟!
من حتی فرصت فکر درمورد اینو نداشتم،بلندتر گفت
لیـام:مـیتونی؟!
ا.ت:اره مـیتونم
یـه سری برگه از توی کشوش دراورد،داشت چکشون مـیکرد کـه یـه خانم کـه قبلا پشت مـیز بیرون دفتر لیـام هم دیده بودمش اومد تو
اوریل:صبح بخیر مستر پین
روبه من گفت
اوریل:سلام
ا.ت:سلام
لیـام با دستش بـه اون خانم اشاره کرد و معرفیش کرد،بعد درمورد کار حرف زدن با لیـام و گشت زدن توی شرکت متوجه شدم هفت ساعت گذشته خیلی احساس گشنگی مـیکردم ولی نمـیتونستم چیزی از این بابت بهش بگم چون خجالت مـیکشیدم
پشت سرش راه مـیرفتم و اون راه مـیرفت و کارمو برام توضیح مـیداد،یـهو برشگت و دستاشو کوبید بـه هم
لیـام:خوب تموم شد،مـیتونیم بریم
یـهو صدای غار و غور شکمم دراومد و اون متوجه شد دلم مـیخواست زمـین دهن باز کنـه و من برم توش،یـه لبخند ملیح زد و با خنده گفت
لیـام:گشنته؟!
یـه زره دهنمو مزه مزه کردم و سرمو بـه علامت مثبت تکون دادم
لیـام:بیـا بریم نـهار بخوریم
درست روبه روی شرکت یـه رستوران شیک بود نشستیم پشت یکی از مـیزا
گارسون:چی مـیل دارین مستر پین؟!
مثل اینکه اونو مـیشناختن،شایدم اینجا مال اون بود
لیـام:همون همـیشگی
یـه چیز روی برگه روی دستش نوشت و برگشت سمت من
گارسون:شما خانم؟!
ا.ت:من هیچکدومو نمـیشناسم
گارسون:ببخشید؟!!!!
منو رو بستم,چونمو گذاشتم روش و به گارسون نگاه کردم
ا.ت:نمـیتونم انتخواب کنم وقتی نمـیشناسمشون
گارسون:خوشمزن خوب مثلا.....
مـیخواست توضیح بده اما لیـام دستشوگرفت جلوش و بهش لبخند زد مثل اینکه منظورش این بود کـه برو
منو رو از دستم گرفت وگذاشتش رویمـیز
لیـام:پاشو پاشو بیـا
از رستوران اومد بیرون و رفت کافی شاپ کنار رستوران
صندلیرو برام عقب کشید و نشستم،خودشم نشست ومنو رو داد دستم،همشونو دوست داشتم بـه خصوص کیک فندق
گارسون:چی مـیل دارین اقا؟!
لیـام بـه من اشاره کرد درست مثل باباها کـه بچه هاشونو مـیبرن جایی با من رفتار مـیکرد
گارسون:بفرمایین خانم؟!
ا.ت:کیک فندق و شکلات و هات چاکلت
لیـام:همش کـه شکلات شد
بهش لبخند زدم ومثل بچه ها گفتم
ا.ت:خوب دیگه من شکلات دوست دارم لیـام
یـهو سرخ شدم چجوری با اسم صداش کردم یواش سرمو گرفتم پایین
گارسون:همـین؟!
لیـام:بله
گارسون:شما چی؟!
لیـام:ا.ت
اونم منو با اسم صدا زد!!!!!!
لیـام:هی ا.ت
سرمو گرفتم بالا
لیـام:به نظرت من چی بخورم؟!
ا.ت:چی؟!
لیـام:چیز عجیبی گفتم؟!....تو بگو من چی بخورم حوصله انتخواب ندارم
ا.ت:خوب....
با لبخند منو رو داد دستم
ا.ت:چی دوست داری؟!
لیـام:خودت سلیقمو تشخیص بده
ا.ت:من نمـیتونم
لیـام:یعنی انقدر پیچیدم؟!
راسخ گفتم نـه
ا.ت:نـه
لیـام:پس خیلی ادم واضحیم
ا.ت:نـه.....خوب........مـیدونی تو فقط......مممم.....یکم
لیـام مشتاقانـه و شیطون نگاهم مـیکرد دستاشو توی هم روی مـیز قلاب کرده بود و خودشو خم کرده بود سمت من،معلوم بود کـه گارسون داره هنگ مـیکنـه
صداشو صاف کرد و همـین باعث شد لیـام بـه خودش بیـاد،لیـام کلافه کشید عقب و گفت
لیـام:من چیزی نمـیخورم
با کلی خجالت و زور اون کیک و شکلات رو خوردم و برگشتیم خونـه .......هنوز توی فکر ظهر بودم
روی تخت دراز کشیده بودم و به یـه هفته دیگه کـه تولدم بود و جشنیدر کار نبود فکر مـیکردم
د.ا.ن لیـام🍂
یـه هفته از حسابدار شدن ا.ت مـیگذشت،اون روزو اصلا یـادم نمـیره اینکه چقدر عاشق شکلاته،خجالتیـه یـا اینکه چقدرقشنگ حرف مـیزنـه و غذا مـیخوره،یـه بلایی داشت سرم مـیومد بلایی کـه دیر فهمـیدمش
اون توی شرکت کارشو خوب انجام مـیداد و من توی فکر این بودم کـه برای تشکر ازش کاری م کـه دیروز سر صبحونـه نیکلا خیلی اتفاقی گفت کـه کی بـه دنیـا اومده امروز تولدش بود و من مـیخواستم این کارو م
براش تولد بگیرم این حداقل کاری بود کـه مـیتونستم براش م بـه نیکلا گفته بودم کـه ببرش بیرون خونـه که تا خدمتکارا بتونن بیـان و اینجارو اماده کنن البته خیلی تلاش کردم یـه جوری بگم کـه فکر مسخره ای نکنـه
ولی مگه واقعا مسخره بود؟!.....نمـیدونم!!!
همـه چیز توی خونـه عالی شده بود سفارش خوراکی هارو هم داده بودم،دلم نمـیخواست تولدش خیلی سوت و کور باشـه دلم مـیخواست دوستای خودش رو هم دعوت کنم،ولی از خودش کـه نمـیتونستم بخوام بعد سپردم بـه نیکلا که تا از زیر زبونش بکشـه.......
___________
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part14
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍂
طرفای شب بود همـه جای خونـه پر بادکنک ریسه و خوراکی شده بود با امارایی کـه نیکلا ازش گرفته بود تمام دوستاشو دعوت کردم خیلی زیـاد بودن من هیچوقت حتی یک دهم این مقدارم دوست نداشتم خوب معلومـه هیچنمـیتونـه منو تحمل کنـه،حتی خودمم از اخلاق مزخرف خودم باخبر بودم ولی این تازگیـا انگار داشتم عوض مـیشدم......
یـه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم جلوی ایینـه قدی وایساده بودم و داشتم کرواتمو مرتب مـیکردم کـه گوشیم ویبره رفت از روی مـیز برش داشتم
نیکلا:هی همـه چی امادس؟!.....به زور اودم ارایشگاه و لباس پوشید...داره شک مـیکنـه
خواستم خیلی با شوق بگم مـیتونید بیـاید ولی غرورم،جدی گفتم
لیـام:خیله خوب،دیگه مـیتونین بیـاین
نیکلا:باشـه......
نیم ساعت بعد،صدای زنگ درون خونرو شنیدم
ساعتمو روی مچ دستم جابه جا کردم و اخرین نگاه رو توی ایینـه بـه خودم انداختم،سرم پایین بود و داشتم دکمـه استین کتمو مـیبستم کـه یـهو متوجه نگاه مادرم روی خودم شدم
دستاشو توی هم قلاب کرده بود و لبخند مـیزد،اومد جلوتر و یقه کتمو صاف کرد
کارن:خیلی دوست دارم پسرم
با این حرفش احساس کردم قلبم تکون خورد،لبخند زدم
لیـام:منم دوست دارم
کارن:خیلی وقت بود کـه اینقدر خوش حال ندیده بودمت
خوبه....یعنی من انقدر بد رفتار کردم،من فقط مـیخواستم بـه عنوان جبران زحمتاش توی شرکت یـه تشکر ازش م،حالا اونا فکر مـیکنن کـه لابد من......اصلا مگه مـیشـه اون فقط یـه بچس......قبلا از فکر بـه این بدم مـیومد،زنا قابل اعتماد نیستن،اونجوری کـه نشون مـیدن پاک نیستن این باعث شد که تا دباره یـاد گذشته ای کـه با اون شریل داشتم بیوفتم،ولی الان این حسو نداشتم
یکی داد زد دارن مـیان،با بجیـه لبخند بـه کارن همـه چیزو فیصله دادم و رفتم سمت کلیدا و خاموششون کردم
د.ا.ن ا.ت
از صبح واقعا رفتارا و سوالای نیکلا رو درک نمـیکردم اخه چه دلیلی داشت این همـه ارایش کنم و لباس مخصوص بپوشم تازه این یـه سر قضیـه بود انقدر از دوستام و نشونیـاشون ازم پرسید کـه دیگه داشتم شاخ درمـیاوردم،مـیگفت قراره یکی از شرکای پدرش بـه عنوان مـهمون بیـاد خونشون ولی این چه ربطی بـه ادرس دوستای من داشت
نیکلا:پیـاده شو رسیدیم
جلوی دروایسادیم و زنگ زد،هیجانشو درک نمـیکردم انگار قلبش داشت از سینش مـیزد بیرون بـه محض اینکه رفتیم تو همـه برقا خاموش بود مثل خونـه ارواح هیچ صدایی نمـیومد ولی یـهو همـه برقا روشن شد و همـه جیغ و هورا کشیدن همـه جا ور از فش فشـه و بادکنک و روبان بود اولش ترسیدم ولی وقتی بیشتر دقت کردم دیدم اونا همشون دوستامن،با دیدن بتانی سریع پ بغلش،اون جون جونی ترین دوستم بود
باورم نمـیشد همشون اینجا باشن،تک تک دوستامو بغل کردم و در اخر بـه نیکلا نگاه کردم،باورم نمـیشد چنین کاری برام کرده باشـه سفت بغلش کردم
ا.ت:خیلی دوست دارم
نیکلا:منم....
با دیدن کارن و جف رفتم سمتشون هر دوشونو همزمان بغل کردم و ازشون تشکر کردم
کارن:ما کاری نکردیم عزیزم اینا همش تدارکات لیـا......
داشت حرف مـیزد کـه یـهو نیکلا پرید وسط
نیکلا:بهتره دیگه بری پیش دوستات
گونمو بوسید
نیکلا:از تولدت لذت ببر
یـهو بتانی بغلم کرد
بتانی:خیلی وقته ندیدمت بیـا بریم دلم برات تنگ شده
صدای بلند موزیک همـه جارو گرفت همـه بالا پایین مـیپ ولی من دنبال یـه چیزی بودم یـا شاید بهتره بگم یـهی،هیچوقت پنجشنبه ها که تا دیر وقت نمـیموند شرکتش همـیشـه زود برمـیگشت.....حتما کاری براش پیش اومده،افکارمو بعد زدم،اوریل رو گوشـه سالن دیدم کـه نشسته بودم با تقلا از بین جمعیت رفتم سمتش،دستشو کشیدم و به زوردج بردمش وسط سالن کـه بتانی هم بهمون اضافه شد سه نفری دیوونـه بازی درمـیاوردیم و مـییدیم......
بتانی:ا.ت تو به منظور چی با پدر و مادرت نرفتی استرالیـا؟!
ا.ت:خوب بـه خاطر های اسکول چند وقته دیگه باز مـیشن و کار اونا اونجا خیلی طول مـیکشـه،تصمـیم گرفتن منو بزارن پیش خانواده پین البته اینجوری بدم نشد نیکلا پیشم هست
بتانی:نیکلا؟!
ا.ت:بعدا مـیگم
دیگه صبرم سر اومد و ازش پرسیدم
ا.ت:اوریل تو نمـیدونی مستر پین کجاست؟!
اوریل:امروز شرکت نیومد گفت توی خونـه یـه کارایی داره
ا،ت:خونـه؟!؟!؟!
بتانی:هی ا.ت پین همون عضو اخموی وان دی
ا.ت:اینجوری درموردش نگو
هر دوشون از حرفم تعجب ،سعی کردم بحثو عوض کنم
ا.ت:راستی نایل اوریل....مـیرم بهش زنگ ب
بتانی:ببینم تو با نایل دوست شدی؟!
برای اینکه حرسشو دربیـارم زبونمو دراوردم دویدم یـه گوشـه وایسادم که تا به نایل زنگ ب یـه ماهی مـیشد ندیده بودمش.....چنتا بوق خورد و برداشت....
نایل:ببین لیـام اگه دباره زنگ زدی کـه بگی.....
ا.ت:چی مـیگی نایل منم.......
_________________
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part15
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - y/n's style in imagine➰❤️➰
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍂
ا.ت:چیمـیگی نایل منم ا.ت
نایل:اخه فکر کردم.....مـهم نیست.....خوبی؟!راستی یـه ماه ازت خبری نیست،خوش مـیگذره
یـادش نمونده بود،دلم شکست حداقل انتظار داشتم یـه زنگ بزنـه،سیم تلفونو دور انگشتم پیچیدم و ادامـه دادم
ا.ت:خوب یـه جشن گرفتیم،مـیای؟!
نایل:خونـه پین؟!
ا.ت:اره دیگه
نایل:اصلا
ا.ت:ولی این فرق داره....امشب تولدمـه
نایل:من....واقعا متاسفم کـه یـادم رفته بود،فردا اگه تونستم مـیام دنبالت بریم یـه جشن با هم بگیریم
ا.ت:من اینجوری نمـیخوام،فردا کـه تولدم نیست امروزه،از بابت لیـامم نگران نباش اینجا نیست
نایل:نیست؟!
با شیطونی گفتم
ا.ت:پس حالا دیگه مـیتونی بیـای
نایل:باشـه زود اونجام........
تلفونو قطع کردم و با ناز گذاشتمش سر جاش یـه چرخ دور خودم زدم و رفتم پیش بقیـه دوستام
مـیون جمعیت مـییدیم کـه دستای یک نفرو پشت کمرم احساس کردم،اروم سرشو اورد جلو و کنار گونمو بوسید،برگشتم و محکم بغلش کردم
ا.ت:دلم برات تنگ شده بود
نایل:منم همـینطور
به دور و برش نگاه کرد سرشو تکون داد
نایل:چه باحال شده اینجا
بهش خندیدم بـه صورتم نگاه کرد ولی یکم جدی شد،دباره بـه اطرافش نگاه کرد
نایل:پس کاخ متروکه پینم مـیتونـه شادی داشته باشـه
اون چرا اینجوری حرف مـیزد،یـه جور کـه انگار هیچ محبتی بین اون و لیـام نیست
ا.ت:چیی؟!
نایل:یـه مـیشـه بیـای
دستمو گرفت و بردم بیرون توی حیـاط
ا.ت:هی نایل وایسا چی شده؟!
نایل:پین کجاست؟!
ا.ت:منظورت چیـه؟!گفتم کـه خونـه نیست
دستشو برد توی جیبش،نیش خند زد رو کرد بـه یـه لامبرگینی مشکی کنار استخر
نایل:پس لابد اون ماشین داداش دوقلوشـه
راس مـیگفت اگه لیـامخونـه نبود بعد ماشینش اینجا چیکار مـیکرد،افکارمو بعد زدم
ا.ت:حالا تو چرا اینقدر از دستش عصبی؟!
نایل:واضحه،رفتار یـه ماه پیشش هنوز یـادمـه
انگشتامو گذاشتم رشونیم
ا.ت:خواهش مـیکنم نایل حتما لیـام اون موقع از چیزی عصبانی بوده
یـهو برگشت سمتم
نایل:خوبه.......لیـام....پین شد لیـام
ا.ت:نایل چرا اینطوری حرف مـیزنی؟!
کم کم حالت صورتش عوض شد
نایل:تو چرا خودتو از من قایم مـیکنی؟!
در جواب حرفش چیزی به منظور گفتن نداشتم،یعنی داشتم ول چی مـیگفتم؟!!!مـیگفتم نمـیخواستم بینتون بهم بخوره،به من ربطی نداشت.....
داد زد
نایل:سوال سختی پرسیدم؟؟
ترسیدم دستمو گرفم روی گوشام و خودمو جمع کردم
سرشو خم کرد سمتم و وحشطناک داد زد
نایل:بین تو و اون چه خبره؟!؟
لیـام:فکر نمـیکنم بـه تو ربطی داشته باشـه
برگشتم سمت صدا.....لیـام بود،نمـیدونم چرا ولی احساس کردم با اومدنش دلم قرص شد گرچه تعجب کرده بودم از اینکه که تا حالا خودشو نشون نداده بود
فلش بک🍂
د.ا.ن نیکلا
کارن:پس لیـام کجاست؟!
نیکلا:نمـیدونم،مـهمونی ترتیب مـیده خودش غیبش مـیزنـه
یـه زره اطرافو نگاه کردمولی جایی ندیدمش،داشتم از پله ها مـیرفتم بالا که تا ببینم توی اتاقش هست کـه دیدم هر دو دستشو بـه نرده ها تکیـه داده و داره پایینو نگاه مـیکنـه
غرغرکنان رفتم سمتش
نیکلا:اصلا معلوم هست کجایی ا،ت هم اومده،مـهمونی ترتیب مـیدی بیـا خودتم مـیزبانی کن دیگه
اصلا بـه من توجه نمـیکرد با یـه لبخند کم رنگ محو پایین بود
نیکلا:هی با توعم
بدون اینکه بـه من نگاه کنـه جواب داد
لیـام:بگو مـیشنوم....
رد نگاهشم دنبال کردم داشت ا.ت رو نگاه مـیکرد،هنگ کرده بودم.....
صدامو صاف کردم،مثل اینکه فهمـید سرشو تکون داد یـه دستشو تکیـه داد بـه نرده ها
لیـام:خوب چی مـیگفتی؟!
خیلی جلوی خودمو گرفتم که تا نخندم
لیـام:منو مسخره کردی؟!.......
_____________________
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part16
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Liam's style in imagine❤️
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍂
لیـام:منو مسخره کردی؟!
نیکلا:نـه....
پغی زدم زیر خنده،برگشتم یـه نگاه بـه پایین بندازم کـه دیدم نایل بین جمعیته،خندمو جمع کردم و چشامو ریز کردم که تا با دقت ببینم،شاید نایل نبود......این بار اون رد نگاهمو دنبال کرد و به نایل رسید
لیـام عصبانی دستشو کوبید روی نرده و گفت
لیـام:تو اینو دعوت کردی؟!
نیکلا:من اصلا نمـیدونم چجوری فهمـیده
لیـام:نکنـه علم غیب داره
دستشو روی نرده ها فشار داد،ا.ت و نایل با هم از سالن خارج شدن و لیـامم تند رفت پایین
پایـان فلش بک🍂
د.ا.ن ا.ت🍂
لیـام:فکر نمـیکنم بـه تو ربطی داشته باشـه
نایل نگاهشو از من گرفت و با تمسخر لیـامو نگاه کرد
نایل:خوبه....خوب همرو مثل خودت دروغگو مـیکنی
به من نگاه کرد
نایل:مگه نـه؟!
بغض کرده بودم
ا.ت:من دروغ نگفتم
مثل قبل داد زد
نایل:این کـه خونـه بود،خواستی اینجوری منو خورد کنی؟!.....اره
با لکنت گفتم
ا.ت:من...من....نمـیدو....
لیـام:دهنتو ببیند اینجا جای داد زدن نیست
نایل مسخره خندید،انگشت اشارشو گرفت رو بـه من و عصبی گفت
نایل:من هنوز جواب سوال اولمو نگرفتم بین تو و چه چیزی وجود داره کـه یک ماه تمامـه از اینجا دل نمـیکنی؟!....جواب بده اگه چیزی نیست؟!....
نمـیتونستم چیزی بگم انگار زبونم قفل شده بود،یـهو لیـام اومد جلو مچ دست نایلو گرفت کشید و محکم پرتش کردچند قدمـی تلوتلو خورد و وایساد
لیـام:از خونـه من برو بیرون که تا پرتت نکردم بیرون
نایل:من اینجا مـهمونم و تا اخر مـهمونیم مـیمونم.....با وجود پدرت مـیتونی بیرونم کنی؟!
ارزو کردم ای کاش نایلو دعوت نمـیکردم
اینارو با تعطنـه بهش گفت،نایل کتشو درست کرد و موقع رفتن یـه تنـه بـه لیـام زد،دیگه اشکم دراومده بود نایل هیچوقت اینجوری رفتار نمـیکرد،رد رفتنشو دنبال کردم و بعد سرمو گرفتم پایین
صدای قدمای لیـامو روی سنگ فرشا مـیشنیدم کـه بیشتر و بیشتر بهم نزدیک مـیشدن،درست وایساد روبه روم
لیـام:حالت خوبه؟!
ا.ت:خوبم
لیـام:بیـا هوا سرده
از جام تکون نخوردم
لیـام:متاسفم
دیگه منتظر حرکتی از من نشد اروم بازومو گرفت و منو همراه خودش برد،جلوی درون اشکامو پاک کردمو رفتیم تو دستمو ول کرد و رفتم پیش بتانی و بقیـه.....
کم کم وقت باز کادو ها رسید،دونـه دونـه بازشون مـیکردم،به کادوی لیـام کـه رسید نیکلا اسمشو خوند و بازش کرد یـه گردنبند بود کـه روش نوشته بود secret(راز) طبق رسم بغلش کردم و ازش تشکر کردم،و اون درجواب من تنـها فقط لبخند مـیزد
یکی از خدمتکارا کیک رو اورد،اون واقعا بزرگ و خوشمزه بـه نظر مـیرسید با دیدن عدد17 روش لبخند زدم،یکی داشت فیلم مـیگرفت ازم خواست سرمو ببرم نزدیک کیک یـه ارزو م و بعد شمعو فوت کنم،همـین کارو کردم،سرمو بردم نزدیک شمع کیک چشمامو بستم که تا ارزو کنم.......تنـها تصویری کـه توی ذهنم نقش بستو از تمام وجود خواستم و بعد شمعو فوت کردم همـه دست زدن
بتانی و یکی دیگه از دوستام از دو طرف لپمو بوسیدن و همون لحظه عکاس عانداخت،بعد گرفتن کلی عکس،ب کیک و خوردنش همـه گروه گروه توی سالن دور هم جمع شده بودن و حرف مـیزدن ومـیخندیدن
چشمم چرخید و رسید بـه نایل،مـیون چند نفر وایساده بود لیوانای شونو بهم زدم و نایل ذول زد بـه چشای من و تا اخرین قطرشو خورد
خواستم از روی صندلی کنار لیـام بلند شم کـه دستمو گرفت،با تعجب بـه صورتشو نگاه کردم،بلند شد و روبه روم وایساد
لیـام:جایی مـیخوای بری؟!
ا.ت:خوب مـیخوام برم یکم هوا......
مـیون حرفم با چشماش بـه بتری خالی توی دست نایل اشاره کرد
ا.ت:حالا چه فرقی مـیکنـه من دارم اینجا خفه مـیشم
پوفففی گفت و دستشو بردموهاش
لیـام:دنبالم بیـا
دنبالش با هم رفتیم طبقه بالا و نایل با چشماش منو دنبال مـیکرد مـیتونستم اینو بفهمم،چراغا خاموش بود و هیچ خبری هم از هیـاهوی پایین نبود،ته راهرو یـه بالکن بزرگ بود خوش جلوجلو رفت که تا درو باز کنـه،جلوی درون وایساده بود
لیـام:بیـا دیگه
اروم رفتم تو و لبه بالکن وایسادم،بوی خوبی مـیومد،بوی گل و خنکی چشمامو بستم همـین چند دقیقه پیش هفده سالم شد ای کاش بابا و پیشم بودن،دباره بغض گلومو گرفت ولی جلوی اومدن اشکامو گرفتم چشمامو باز کردم و دیدم لیـام هم دستاشو قلاب کرده توی هم و گذاشته روی نرده بالکن،به باغ روبه روش نگاه مـیکرد اما به منظور اینکه این سکوتو بشکنم پرسیدم
ا.ت:به چی نگاه مـیکنی؟!
صورتشو برگردوند سمتم و تک خنده ای کرد،دباره بـه باغ خیره شد و جواب داد
لیـام:چرا سوالی مـیپرسی کـه جوابشو مـیدونی
ا.ت:چرا انقدر نایل عصبانیت مـیکنـه!؟..........
________
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part17
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍂
لیـام:یعنی واقعا اینو متوجه نمـیشی؟!
یـه نگاه سوالی بهم کرد و دباره بـه باغ خیره شد
لیـام:تو پیش خانواده و پدر من امانتی اون حق نداره تورو تنـها و بی اجازه جایی ببره شاید اتفاقی برات بیفته بـه خصوص اون که....
ا.ت:اون کـه چی؟!
لیـام:مـیشـه از این بگذریم؟!
سرخورده گفتم
ا.ت:باشـه.......راستی مـیتونم یـه سوال دیگه هم م؟
خودشو بهم نزدیک کرد و روبه روم وایساد
لیـام:البته....
ا.ت:در این صورت چرا نایل از تو بدش مـیاد؟!
انگشتشو کشید زیر بینیش
لیـام:اینو دیگه حتما از خودش بپرسی
نسیم سردی اومد کـه باعث شد بـه خودم بلرزم،با دستش کنار بدنمو گرفت
لیـام:سردته؟!
دستامو گرفتم کنارم و سرمو بـه نشونـه بله تکون دادم
کتشو از تنش دراورد و انداخت روی شونـه هام،روی تنم مرتبش کرد
لیـام:الان بهتره؟!
دباره سر تکون دادم لبه کتشو بیشتر کشیدم سمت بدنم که تا گرمم بشـه،بوی عطر تلخ کتش عقلو از سرم مـیپروند انگار مست مـیشدم،قبلانم این بورو احساس کرده بودم ولی نـه اینقدر از نزدیک،هنوز روبه روم وایساده بود،سرمو گرفتم بالا
ا.ت:ممنون
در جوابم لبخند زد،نگاهم پایین تر رفت و روی بدنش قفل شد کروات سیـاهش تضاد قشنگی با رنگ لباسش بـه وجود اورده بود از رراهن مردونـه سفیدش مـیشد بـه راحتی عضلاتشو دید،یکی از تار موهاش مایل شده بود پایین رشونیش،نا خواسته دستمو بردم جلوی صورتش و حالتش دادم سمت بالا،به چشماش نگاه کردم اونم درست داشت همـین کارو مـیکرد،بازومو کـه کنار صورتش بود گرفت،دستشو سر داد پایین دستم و انگشتامو گرفت تو دستش،یـه قدم بیشتر بهم نزدیک شد،بدنامون مماس هم بود،قفسه سینش درست جلوی صورتم بالا و پایین مـیشد،همون دستم کـه توی دستش بود رو گذاشت پشت گردنش.....با یـه دستش کمرمو گرفت و منو چسبوند بـه خودش و با یـه دستش کنار گردنمو.......سرشو خم کرد سمت صورتم.....فاصله بین لبامون پنج سانتم نمـیشد......چشماشو بست و اروم لباشو روی لبام گذاشت.....
کل وجودم داغ شد قلبم تند مـیزد،این اولین بار بود کـه من اینو تجربه مـیکردم اما از چیزی کـه تصور مـیکردم ارامش بخش تر بود،با هر دو دستش کمرمو گرفت و منو یکم کشید بالاتر کتش از روی شونـه هام افتاد،گردنشو یکم گرفت بالا،دستامو پشت گردنش گذاشتم و پا بلندی کردم،جوری کـه ماهرانـه دستاشو بین کمرم و پهلوهام حرکت مـیداد من هر لحظه بیشتر احساس ضعف مـیکردم..... دستشو از روی کمر و پهلوم سر داد پایین و یکی از پاهامو از رونم گرفت بالا کنار بدنش،حس مـیکردم اون قسمت از رونم کـه دستشو گذاشته زیرش داره اتیش مـیگیره
اون خیلی نرم و اروم اما طولانی مـیبوسید یـه قدم جلوتر گذاشت و منو سمت عقب خم کرد وخودش خم شد روم هنوز لبهامون روی هم بود هیچی چیزی نمـیگفت......کم کم بلندم کرد لباشو اروم ازم جدا کرد انگار بـه خودش اومد،هر کدوممون بـه چشای هم ذول زده بودیم،دستامو گردنش اوردن پایین تر و گذاشتم روی شونش.......
نمـیدونستم حتما چه حسی داشته باشم یـا اینکه چه چیزی بهش بگم؟!اصلا حتما چیزی بگم یـا نـه ،از نگاه بـه صورتش تفره مـیرفتم چون مطمئن بودم اگه این کارو مـیکردم از خجالت اب مـیشدم ولی اون فقط مـیخواست بـه چشمام ذول بزنـه،دیگه نمـیتونستم بمونم وجود اون انگار منو اتیش مـیزد،دستامو از روی شونـه هاش کشیدم و دستاشو کنار زدم ودوویدم داخل سریع رفتم سمت اتاق خودم وخودمو پرت کردم روی تخت،ادرنالینم توی اون لحظه مثل ضربان قلب هی جابه جا مـیشد،به ظاهر سرد بودم اما بـه باطن داغ......باید مـیرفتم پایین پیش دوستام که تا حداقل به منظور پایـان مـهمونی ازشون خداحافظی کنم،موقع بیرون رفتن یـه نگاهی بـه خودم توی اینـه انداخته بودم روژم کاملا پخش شده بود
یـه تیکه دستمال مرطوب برداشتم و رفتم سرویس بهداشتی اتاقم وقتی داشتم اطراف لبمو تمـیز مـیکردم بـه این فکر کردم کـه اگه اون رژ پر رنگ من اینجوری دوی لبم پخش شده حتما لیـامم روژی شده از فکرش خندم گرفت ولی از فرط استرس رویـارویی دباره با اون استرری تمام وجودمو گفت........
فردار همون روز🍂
دیشب بعد تموم شدن مـهمونی فقط یـه بار باهاش رو درون رو شدم اونم فقط موقعی بود کـه مـیخواست بره توی اتاقش،لباس خوابنو عوض کردم یـه ابی بـه سر و صورتم زدم و با احتیـاط از پله ها رفتم پایین...........
_______________
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part18
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍂
لباس خوابمو عوض کردمو بـه جاش یـه پیراهن سفید ساده که تا روی زانوهام پوشیدم لیوانی کـه از دیشب توی اتاقم بود رو برداشتم که تا ببرم پایین.......با احتیـاط از پله ها رفتم پایین .....روی اخرین پله وایسادم و یواش توی اشپز خونـه سرک کشیدم از اینجا داخل دیده مـیشد....که یـهو صدای یکی سرم اومد
نیکلا:چیکار مـیکنی؟!
از جا پ و لیوان پرت شد روی زمـین یـه جیغ کوتاه اما بلند کشیدم،نیکلا هم ترسید
نیکلا:چرا جیغ مـیزنی؟!
دستم و گذاشتم روی قلبم و یـه نفس عمـیق کشیدم،جف و کارن هم از توی اشپز خونـه دوون دوون اومدن بیرون
جف:چی شد؟!
ا.ت:هیچی....ببخشید شکست
کارن:نـه عزیزم مـهم نیست فقط بیشتر مراقب باش.....سارا بیـا اینارو جمع کن
سارا:چشم خانم
کارن دستشو پشت کمرم گذاشت وهمـه با هم رفتیم توی اشپز خونـه
جف:بشین عزیزم
با لبخند بهش نگاه کردم و نشستم چششم بـه نیکلا خورد کـه لباس بیرون پوشیده بود
ا.ت:امروزم مـیری سر همون پروژت؟!
از توی کابینت یـه چیز برداشت و برگشت سمتم
نیکلا:اره هنوز تموم نشده
خوب لیـام کـه اینجا نبود ولی شاید توی اتاق خودش یـا بیرون باشـه من نمـیتونم باهاش روبه رو بشم،باید یـه جوری مـیپرسیدم....
ا.ت:لیـام هنوز بیدار نشده؟!
نیکلا:چرا....اون خیلی سحر خیزه زود بلند شد رفت بیرون
یـه قلوپ از قهوش خورد
نیکلا:کاراش خیلی زیـاد شدن این روزا
ا.ت:اها
کارن:بیچاره بچم این زنیکه شریلم معلوم نیست داره چیکار مـیکنـه
جف:عه این چه حرفیـه؟!
نیکلا:خوب راس مـیگه دیگه پدر،خودشم مـیدونـه لیـام علاقه ای بهش نداره هی خودشو مـیچسبونـه بهش
یـهو از دهنم پرید بیرون و گفتم
ا.ت:مطمئنی دوسش نداره؟!
نیکلا با تعجب نگاهم کرد و شونـه هاشو داد بالا
نیکلا:معلومـه خوب،عشق ادمـیه کـه ادم با دیدنش اروم مـیشـه نـه اینکه بیشتر نگرانی بـه جونش بیوفته،من اینوخوب مـیفهمم....
یـاد دیشب افتادم کـه لیـام چقدر اروم کنار گوشم نفس مـیکشید...یعنی.....نـه....ولش کن
یـهو صدای بوق یـه ماشین اومد،نیکلا هول قهوشو سر کشید گونـه مادرشو بوسید و موقع رفتن گفت
نیکلا:راستی ا.ت پنجشنبه جشن عروسی دثه مـیخوام امروز برم خرید اگه تو هم مـیای ساعت سه ماشین بگیر بیـا محل کارم ادرسشو کـه داری
ا.ت:باشـه حتما.....موفق باشی
نیکلا:خظ
همـه:خظ
بعد خوردن صبحونـه و یکم قدم زدن توی باغ و کتاب خوندن ساعت دو شد رفتم بالا که تا حاظر بشم،در کمدو باز کردم و دست بـه جلوش وایسادم،داشتم توی ذهنم لباسایی رو کـه مخواستم کنار هم مچیدم که تا ببینم بـه هم مـیان کـه تصمـیممو گرفتم، وقتی کـه داشتم یـه لنگه کفشمو پام مـیکردم از واز پله ها مـیومدم پایین احساس کردم صدای های اشنایی توی سالن پیچید یواش سرک کشیدم طبقه پایین
لیـام:دیگه خستم کردی بسه
شریل:به نظرت تصمـیم گیری درمورد ایندمون چیز ساده ایـه کـه همـیشـه ازش فرار مـیکنی
لیـام:پوفففف
شریل:تو کـه خیلی پایـه عروسی بودی اینجوری مـیخواستی مودست همـیشـه پشتوانت باشـه
لیـام رفت اون ور تر بیشتر خم شدم که تا ببینمش،نشست روی مبل و سیگارشو روشن کرد
شریل:همـینو مـیخواستی نـه،ولی مشکل من این نیست گوش کن بهم...
لیـام:توگوش کن من هیچوقت با اون ا همدست نمـیشم،تا اینجاشم بدون هیچ احساسی اومدم
شریل:ولی به منظور من اینجوری نیست
کم کم داشت گریش مـیگرفت
شریل:من دوست داشتم
اون اقرار کرد به منظور بار دوم ولی لیـام هیچ عالعملی نشون نداد،باورم نمـیشـه این سنگ دل همون لیـام دیشب باشـه،با یـاداوریش لبمو گاز گرفتم
لیـام اروم از جاش بلند شد و رفت سمتش
لیـام:من نمـیخوام بهت اسیب ب اخه چرا اینو نمـیفهمـی،اونا از من مـیخواستن کـه از تو بچه داشته باشم ولی وقتی من هیچ احساسی نسبت بـه تو ندارم انجام این فقط یـه لذت یـه شبه مـیشـه واسه من ولی من....من لیـام پین انقدر کثیف نیستم کـه سمت زنی برم کـه بهش حسی ندارم به منظور همـینم که تا الان از خودم دورت کردم کـه بهم وابسته نشی
شریل:ول من شدم خیلی وقته
لیـام:فقط به منظور خودت دارم مـیگم
شریل:فقط یـه چیزی مـیخوام ازت بپرسم،هنوزی قانوناتو نشکسته؟
لیـام:منظورت چیـه؟
رفت روبه روی شریل وایساد
شریل:خودت گفتی هیچ زنی نمـیتونـه تورو عاشق کنـه،کسی نیست هنوز
لیـام:من قانونامو نمـیشکنم
شریل:واضحه از وقتی اون اومده تو زندگیت عوض شدی اگرچه خیلی کم
لیـام:منظورت کیـه؟
شریل:ا.ت
من!!!!!!
لیـام پوز خند زد
لیـام:هیچی بین من و یـه بچه وجود نداره
شریل:تو واقعا از سنگی
لیـام:حداقل ادم نیستم
دیگه دلم نمـیخواست چیزی بشنوم داشتم از پله ها تند مـیرفتم پایین کـه یـهو شریل با چشمای گریون از سالن اومد بیرون و وقتی منو دید وایساد لیـامم پشت سرش بود
نباید مـیفهمـیدن من فال گوش وایساده بودم
ا.ت:امممم سلام.....فعلا
لیـام:کجا مـیری؟
صداش انقدر بلند بود کـه سر جام مـیخکوب شدم
ا.ت:پیش نیکلا...
_________
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part19
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍂
یـه که تا ابروشو داد بالا...
ا.ت:یعنی محل کارش
لیـام:یکم صبر کن مـیبرمت یکم کار دارم
شریل از کنارم رد شد و گفت
شریل:دیگه داشتم مـیرفتم
دره خونرو محک بست و لیـام رد رفتنشو پنجره دنبال کرد،ساکت سرمو انداخته بودم پایین و با پایین شلوارکم بازی مـیکردم
یـه نگاه بـه من انداخت و سریع کتش و سوییچو برداشت
لیـام:بیـا بریم
توی ماشین سکوت سنگینی بینمون بود دلم مـیخواست باهاش حرف ب ولی از نگاه بـه چشماش بـه خاطر اتفاق دیشب امتنا مـیکردم،تا اینکه بلاخره خودش یـه چیزی گفت
لیـام:راستش من...... دیشب....بالکن..
چشام گرد شد فکر نمـیکردم انقدر راحت بخواد درموردش حرف بزنـه
لیـام:راستش من یـه معذرت خواهی بهت بده کارم
دلم نمـیخواست اینو بشنوم هر چیزی غیر از این
لیـام:دیشب من تو حال خودم نبودم فکر کنم یکم زیـاد خورده بودم
نـه نـه نـه اینو دیگه نمـیتونم تحمل کنم .....یعنی منو فقط به منظور لذتش مـیخواست......دروغ نگو تو هشیـار بودی
حلقه اشکی توی چشمم جمع شد
لیـام:به هر حال معذرت مـیخوام،این بهتره پیش خودمون بمونـه
ناخونامو محکم کف دستم فشار مـیدادم مطمئن بودم جاشون زخم مـیشـه لعنتی....ازت متنفرم بغض خفیفی گلومو گرفته بود فقط دلم مـیخواست یـه جای خلوت گیر بیـارم و گریـه کنم
عصبانی و بی اختیـار درون ماشینو باز کردم،داد زد
لیـام:چیکار داری مـیکنی؟!
ا.ت:نگه دار
لیـام:این کارا چیـه؟!
ا.ت:نمـیخوام اینجا بمونم نگه دار
دستشو دراز کرد و زور درو بست و قفلش کرد
لیـام:دیوونـه شدی
من فقط گریـه مـیکردم،دستشو گذاشت روی بازوم کـه جیغ زدم
ا.ت:دست بـه بدن من دست نزن
دباره جیغ زدم
ا.ت:نگه دار
کنار خیـابون زد زیر ترمز و من تنـها کاری کـه تونستم م دوویدن
بود نمـیدونستم کجا ولی فقط دوویدم اونقدری کـه متوجه شدم دیگه دنبالم نمـیاد
نفس کم اورده بودم روی یکی از نیمکتای پارک نشستم و بغضم ترکید،هیوقت فکرشم نمـیکردم بـه یـه همچین مردی علاقمند بشم کـه موقع نیـازش منو مـیکشـه سمت خودش و موقع ابروش منو از خودش مـیرونـه
اروم تر کـه شدم با یـه دستمال اشکامو پاک کردم،هوا کم کم داشت تاریک مـیشد حتما مـیرفتم یـه جایی،پدر و مادرم کـه نبودم لارن(باغبون خونشون)هم رفته پیش مادرش،پس یعنی هیچتوی خونـه نیست،من دیگه ای رو هم توی لندن ندارم،امکان نداره برگردم توی اون خونـه،احساس کردم گوشیم ویبره مـیره
بازش کردم یـه عالمـه پیـام از نیکلا کارن و جف بود پایین تر رفتم چنتا پیـام قدیمـی بود کـه هنوز وا نشده بودن
یکیش از نایل بود یـادمدمـیاد گفته بود ویلا توی لندن داره حتی ادرسشو قبلن بهم داده بود ولی نـه اینجام نمـیشـه....
ا.ت:ه احمق تو کـه جایی رو نداری،تنـها انتخوابم بود بعد یـه اژانس گرفتم و رفتم اونجا،توی یـه اپارتمان تو مرکز شـهر زندگی مـیکرد،از شانسم درون ورودی باز بود و تونستم بدون زنگ زدن برم داخل ساختمون طبقه دهم بود جلوی درون این پا اون پا مـیکردم اون خیلی از دستم عصابی بود اما تنـها چارم توی این شب مزخرف اون بود
زنگو زدم صداش از پش درون نزدیک تر مـیشد،دستام یخ کرد
نایل:من کـه گفتم حوصله ندارم انقدر زنگ نزن.....
درو کـه باز کرد یـهو تعجب کرد و تلفنشو اورد پایین
ا.ت:سلام
ا.ن نایل🍂
بعد از اینکه از مـهمونی برگشتم خونـه و مستی از سرم پرید فهمـیدم چه غلطی کردم،از همون دیشب دارم به منظور خودم مرور مـیکنم کـه لعنتی اگه دوسش داری حتما قلبشو بدست بیـاری،ولیمن چیکار کردم فقط سرش داد زدم،لعنت بـه تو نایل،با فکر اینکه الان شبه،اون پیش لیـامـه،لیـام بهش حس داره،فکرای خرابی بـه سرم مـیزد توی حاله خرابه خودم بود کـه مادرم زنگ زد
مشغول جواب بـه اون بودم کـه صدای اون درون فاکیم اومد،و رفتم که تا بازش کنم لابد دباره فلورا بود
بی حال ترین قیـافرو بـه خودم گرفتم....وقتی درون باز شد نمـیدونستم چی بگم،اون این وقت شب اینجا چیکار مـیکرد
نایل:ا.ت..خوبی؟!
بغضش ترکید و خودشو پرت کرد بغلم،دستمو دور بدنش حلقه کرد و درو بستم،خدای من اون چقدر لاغر بود،نگران شدم حتما چیزی شده
نایل:ا.ت چی شده؟!
با هق هق بـه صورتم زل زد وگفت
ا.ت:ازم چیزی نپرس مـیشـه شب اینجا بمونم؟
دیگه چیزی نپرسیدم و راهنماییش کردم سمت کاناپه،بدنش یخ بود ملافه کنار دستمو انداختم روی شونـه هاش،یـه لیوان قهوه بهش دادم که تا گرم تر بشـه ونشستم کنارش
لب و دستاش مـیلرزید،فاعککک اون خیلی معصومـه قلبم اتیش مـیگیره وقتی اونو اینجوری مـیبینم،دستمو انداختم دورش،یکی از دستاشو توی دستم گرفتم و بوسیدم
نایل:چی شده ا.ت؟!...نمـیخوای بگی؟!
سرشو بـه معنی نـه تکون داد،یـه دسته موهاشو گذاشتم پشت گوشش، بد جوری بغض کرده بود،مـیتونستم بغض زیر گلوشو ببینم کـه هی قورتش مـیداد که تا بالا نیـاد و گریش بیشتر نشـه
ا.ت:مـیشـه ازم متنفر نباشی
نایل:من نمـیتونم از تو متنفر باشم.....
ا.ن لیـام
توی اداره پلیس...
_____
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part20
لیـام ریدد💩
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍂
ا.ن لیـام
تو اداره پلیس مثل روانیـا داد مـیزدم حال خودمو نمـیفهمـیدم...
پلیس:یکم ارومتر با داد زدن اون پیدا نمـیشـه
چنتا سرباز زود وارد اتاق شدن و سعی بشوننم ،سرمو تکیـه دادم بـه صندلی،نفس عمـیق کشیدم
پلیس:اقای پین نیروهای ما تمام سعیشونو مـیکنن که تا سالم پیداش کنن اما
یـهو شک بهم وصل شد
لیـام:یعنی چی سالم!!مگه قراره سالم نباشـه؟
بهش زل زدم منتظر چیزی بودم کـه نمـیخواستم بشنوم
پلیس:خوب اینجا لندنـه شـهریکه همـه خلافکارا مثل قطب مخالف اهن ربا بهش جذب مـیشن و جای امنی نیست اون یـه جوون و ظعیفه توی این وقت شب...
پ سمتش و ناخواسته یقشو گرفتم،چسبوندمش بـه دیوار
لیـام:اگه پیداش نکنین خودتو،ادارتو،هر چیزی کـه داریو جلوی چشمت اتیش مـی
از اتاق زدم بیرون،همـه بـه من نگاه مـی و جرعت نزدیک شدن بهمو نداشتن،سیگارمو روشن کردم،داغون تر از این نمـیشدم،یکی،دوتا،سه تا،ده تا،تا بـه خودم اومدم دیدم یـه بسته کشیدم
نشستم توماشین و درو محکم کوبیدم،دستامو کـه روی فرمون گذاشتم متوجه لرزششون شدم،ترس و استرس کل وجودمو گرفته بود
به هر جایی کـه فکر مـیکردم باشـه سر زده بودم دیگه داشتم دیوونـه مـیشدم،سرمو چسبوندم بـه فرمون،حرفایی کـه بهش زدم توی سرم اکو شد(این فقط یـه اشتباه بود،فکر کنم زیـادی خورده بودم)
چیکار کردی پین...چیکار کردی..
یـه قطره اشک از چشمم اومد سرمو بـه صندلی تکیـه دادم،تا بـه حال به منظور هیچگریـه نکرده بودم،هیچکس...قسم خوردم اگه پیداش کنم بگم چقدر دوسش دارم،با فکر اینکه ممکنـه اون بیرون چه اتفاقی براش بیوفته دستمو مشت کردم.....
لیـام:تو یـه ای پین
د.ا.ن ا.ت🍂
از خواب بلند شدم احساس مـیکردم کل بدنم له شده،به دوردو بر نگاه کردم، دیشب اومدم اینجا،ولی یـادم نمـیاد کی خوابم برد،هنوز گیج بودم کـه نایل اومد تو و لبخند همـیشگیشو داشت
نایل:بیدار شدی؟!
اومد نزدیک تر و کمکم کرد پاهامو از تخت بیـارم پایین ،کنارم نشست
نایل:خوب....حالت بهتره؟!
سر تکون دادم
نایل:گاهی احساس مـیکنم تو خیلی مظلومـی
لبخند کمرنگی زدم
از کنارم بلند شد و وقتی داشت مـیرفت بیرون گفت
نایل:یـه دوش بگیر و بعد بیـا پایین(خونش اپارتمان دوبلکسه)
کاری رو کـه گفت انجام دادم و یـه پیراهن زنونـه سفید بهم داد که تا بپوشم،اروم رفتن طبقه پایین توی اشپزخونـه داشت مـیزو مـیچید
نایل:بیـا بشین،به موقع اومدی
صندلیو برام بیرون کشید و نشستم
روی صندلی روبه روم نشست و مشغول خوردن شد پنج دقیقه گذشت وقتی یـهو سرموگرفتم بالا دیدم خیره خیره داره نگام مـیکنـه
نایل:تو خیلی خوشگلی
از حرفش خیلی خجالت کشیدم با اینکه همـه ارزوی شنیدن این جملرو از نایل هوران دارن اما من احساس خاصی بهم دست نداد
ا.ت:ممنون
لبخند زدم و لیوان قهورو جلوی دهنم گرفتم که تا بخورم کـه با صدای درون بدنم یخ زد نایل نگاه ارومـی بهم انداخت کـه نگران نباشم
نایل:تو بهتره بری طبقه بالا
و رفت که تا درو باز کنـه چند ثانیـه بعد صدای داد و بیداد لیـام اومد
نایل:برو از خونـه ی من بیرون که تا به پلیس زنگ نزدم
لیـام:کجاست؟!...کجا قایمش کردی؟!
نایل:از چی حرف مـیزنی؟!
لیـام:ا.ت
نایل:از خونـه من برو بیرون که تا زنگ نزدم بـه پلیس مـیدونی فکر نکنم عین اومدن توی خونـهی قانونی باشـه
لیـام:قانون منم کجاست؟!
فکر مـیکردم لیـام انقدر ادمدترسناکی باشـه مـیترسیدم بلایی سر نایل بیـاره بعد کیفمو برداشتم و سریع رفتم پایین،روی اخرین پله وایسادم حواسشون بـه من نبود و لیـام یقه نایلو عصبانی گرفته بود و توی صورتش داد مـیزد
ا.ت:بسه
اینو انقدر اروم و با بغض گفتمکه خودمم نشنیدم هر دوشون بـه سمت من نگاه ،لیـام اروم گرفت اینو بـه وضوح توی صورتش دیدم یقه نایلو ول کرد و اومد سمت من انتظار داشتم داد بزنـه و بگه چرا هیچ خبری از خودت بـه ما ندادی ولی جلوم زانو زد،از بالا که تا پایین براندازم گرد که تا به دستم رسید،دستمو توی دستاش گرفت و اروم روشو بوسیدش
لیـام:من اشتباه کردم،باهام بیـا همـه نگرانتن
فکر نمـیکردم یـه همچین مرد پر غروری یـه روز جلوم زانو بزنـه ولی دیگه ازش ناراحت نبودم چون انقدر مرد بود کـه اقرار کنـه
لیـام:نـه به منظور اون شب و اتفاقاش،برای ماشین و حرفایی کهبه دروغ بهت زدم
یعنی اون؟؟!!!!
لیـام:منو مـیبخشی؟!
اون کاملا با چند دقیقه پیشش متفاوقت بود انقدر ملتمسانـه ازم درخواست کرد کـه پذیرفتم،روبه روم ایستاد و قطره اشکمو از گوشـه چشمم پاک کرد،نگاهشو خشمگین کرد و داد بـه نایل
لیـام:دفعه اخرت بود بـه من دروغ گفتی
لیـام اروم دستمو کشیدتا بریم نایل خواست دخالت کنـه و نزاره برم کـه با چشمام بهش گفتم مشکلی نیست،به ایینـه ا تکیـه داده بودم و لیـام روبه روم وایساده بود و تمامن نگام مـیکرد
تا خونـه حرفی بینمون رد و بدل نشد و وقتی رسیدیم خونـه....
____
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part21
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Laim & y/n🍂
ادامـه🍂
تا خونـه حرفی بینمون رد و بدل نشد وقتی رسیدیم خونـه.....دستشو روی فرمون چرخوند و جلوی درون حیـاط وایساد که تا باز بشـه،دستشو از بالا که تا پایین کشید روی صورتش و رفت،مـیتونستم نیکلا رو ببینم کـه نگران توی باغ پرسه مـیزد سریع پیـاده شدم و رفتم سمتش اونم همـین کارو کرد وخودمو توی بغلش جا دادم
نیکلا:کجا بودی تو ،مـیدونی چقدر نگرانت شدیم
ا.ت:متاسفم.....من....نباید این کارو مـیکردم
از بقلش جدا شدم،به صورتش نگاه کردم
نیکلا:الان دیگه مـهم نیست،همـین مـهمـه کـه اینجایی
ا.ت:خیلی دوست دارم
اینو گفتم و بیشتر توی بغلش گم شدم،لیـامو مـیدیدم کـه داشت با پاهاش بازی مـیکرد و سرش پایین بود
نیکلا:بریم تو پدر مادرم نگرانن
دستشو گرفتم و خودمو بهش نزدیک کردم و رفتیم تو،اقای پین و کارن کلی سوال کـه کجا بودم و اظهار نگرانی ولی نیکلا سعی مـیکرد کـه پسشون بزنـه و نشون بده کـه این چیزا مـهم نیست،خیلی بابت این توی دلم ازش ممنون بودم
چند دقیقه بعدم مثل پری ریز دباره توی اتاقم تنـها شدم،نمـیدونستم چی پیش مـیاد لیـام نگفت کـه دقیقا اون اتفاق از سر چی بود؟!هوس یـا علاقه ولی اون حرفش توی خونـه نایل باعث مـیشد بخوام بـه این امـیدوار بشم کـه دوسم داره،توی افکارم ولو روی تخت بودم کـه یکی درون زد
نیکلا:خوبی؟!...مزاحم کـه نیستم؟!
لبخند شیرینش باعث شد منم لبخند ب،اون مثل یـه فرشته مـهربونـه تپل بود
سرمو بـه علامت منفی تکون دادم
نسشت کنارم، منم صاف شدم سرجام
نیکلا:راستش نیومدم باز خواستت کنم اومدم یـه جورایی از لیـام برات بگم
با تعجب نگاهش کردم...
نیکلا:لیـام ادمـیه کـه قلب سختی بـه خاطره سختیـایی کـه کشیده داره،قلبی کـه هیچ وقت نگرانی نمـیشـه...حداقل این چیزیـه کـه من حس مـیکنم ولی از وقتی تو اومدی نـه تنـها با موضوع جداییش از ما راحت کنار اومده بلکه هر روز دیدن ما براش خوشایند شده....سرتو بگیر بالا ا.ت لازم بـه خجالت نیست من همـه چیزو از نگانیـای لیـام و دیوونـه بازیـای دیشبش فهمـیدم
دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو گرفت بالا،تک خنده ای کرد و ادامـه داد
نیکلا:اصلا مـهم نیست کـه تو تازه هفده سالت شده و اون یک ماه بـه بیست و پنج سالگیش مونده،عشق هیچ ربطی بـه سن نداره،من مطمئنم لیـام بـه تو حس داره اما درمورد تو مطمئن نیستم.....امـیدوارم توعم اینطور باشی چون تو تنـهای هستی کـه رنگ نگاهش بـه تو با بقیـه فرق داره
دستمو توی دستاش گرفت
نیکلا:لیـام خیلی غرور داره ا.ت...خیلی،این مردو خورد نکن
ا.ت:تو از کجا مطمئنی کـه واقعا اینطوریـه،لبخندی زد و گفت
نیکلا:من بزگتر لیـامم بزگش کردم،من اینارو خیلی عمـیق مـیفهمم هر چقدرم کـه مرد اخمو و عصبانی باشـه
صداشو کلفت کرد و ادای لیـامو درون اورد کـه باعث شد بخندم
نیکلا:راستی توکه منو پیچوندی،منم نتونستم برم خرید کنم به منظور عروسی م،فردا هر سه با هم مـیریم،چون بعد فردا عروسیـه
بلند شد بره که.....
ا.ت:هر سه؟!
نیکلا:اره دیگه من و تو و لیـام،دث کـه خریداشو کرده
ا.ت:نیکلا ازت ممنونم،تو مثل ی هستی کـه هیچوقت نداشتم
نیکلا:شب زود بخواب اون فستیوال لباس هم از اینجا دوره هم صبح برگزار مـیشـه
ا.ت:شب بخیر
نیکلا:شب بخیر
حس مـیکردم پروانـه ها توی شکمم دارن پرواز مـیکنن(ناموسا من افتر نخوندم😐😂)چشمامو بستم....خیلی زود صبح شد حس خوبی داشتم یـه دوش گرفتم و سریع لباس پوشیدم و یـه ارایش ملایم کردم،کفشامو پام کردم وکیفمو برداشتم،باذوق خاصی درون اتاقو باز کردم و رفتم بیرون داشتم درو مـیبستم کـه لیـام لباس پوشیده و حاظر از اتاقش اومد ولی مثل همـیشـه جدی بود
اونم متوجه من شد ولی قبل از اینکه باهام چش تو چش بشـه دوویدم پایین نیکلا توی ماشین کنار لیـام نشست و من پشت،توی ماشین هر دو با هم حرف مـیزدن و مـیخندیدن اما من فقط بـه بعضی حرفاشون کـه نیکلا روش تاکید مـیکرد مـیخندیدم
........رسیدیم
اونجا فوق العاده زیبا بود یـه باغ بود کهپر از لباسای مجلسی به منظور زن و مرد بود،لبخند زدم و رفتم جلوتر بین من و لیـام نیکلا راه مـیرفت حتی حس مـیکردم کـه چندبار لیـام زیر زیرکی نگام کرد،یـه لباس خیلی بـه نظرم زیبا اومد رفتم کنارش وخودمو مشغولش کردم،ولی صداهاشونو مـیشنیدم
نیکلا:لیـام این قشنگه نـه..لیـام...لیـامممم
لیـام:اا چیـه ببخشید،اره موافقم
نیکلا:با چی موافقی؟!..حواست کجاست؟!....من مـیرم اون ور بقیرم ببینم،تو اینجا باش
جلوتر چشمم بـه یـه سالن خورد همـه زن و مردا مـیرفتن توی اونجا کنجکاو شدم و منم رفتم ولی جلوی درون یـه پیر مرد جلومو گرفت
مرد:ببخشید نمـیتونید برید تو اینجا فقط به منظور زوجاست
ا.ت:اما!!
یـهو صدای صدای لیـام م اومد........
______
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part22
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - y/n's style in imagine
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍁
لیـام:من همراهشم
برگشتم و با تعجب نگاش کردم لبخند زد و اومد جلوتر
مرد:اوه مستر پین شما...معذرت مـیخوام نمـیدونستم ایشون همسر شمان
تا اینو گفت پغی زدم زیر خنده،جوری کـه توجه همـه جلب شدولی لیـام یکم صورتش منغبض شد،اون مرد مارو راهنمایی کرد داخا....کنار لیـام با یـه فاصله کمـی راه مـیرفتم کـه متوجه نگاه خیلیـا شدم ادمایی کـه اینجاور با کلاب اشتباه گرفته بودن و بوی دود و الکل همـه جارو گرفته بود،ولی نادیده نگیریم کـه لباسای اینجا عالین..خیلییی عالییی
خودمو با نگاه بـه در و دیوار مشغول کرده بودم که.....یـه لباس زنونـه قرمز توجهمو جلب کرد سمتش رفتم و یکم باهاش ور رفتم.... احساس کردم بوی الکل خیلی نزدیکمـه،صدای یکی رو کـه شنیدم برگشتم سمتش
مرد:این لباس بهترین مد پاریسه سلیقتون عالیـه
لباسو از چو لباسیش گرفت جلوی بدنم و با دستش بدنمو ترسیم کرد
مرد:بدن خوش فرمـی دارین.....
داشت حرف مـیزد کـه لیـام دستشو گرفت،جوری کـه از شدت درد خم شد و از جلوی بدنم پایین اورد،نزدیک تر شد و با تعنـه بهش گفت
لیـام:خیلی خوشمزه ای
مرد:مستر پین من فقط داشتم....دستم دستم....
لیـام:فقط داشتی چی؟!خوش مـیگذروندی؟!....گمشو....اگه کار مـهمـی نداشتم قطعا حساب این بازیتو مـیرسیدم
دیگه کاملا خفه خون گرفته بود راهشو کشید و رفت،عصبانی بـه من نگاه کرد اروم و با حرس توی صورتم گفت:مـیشـه انقدر بی اختیـار نباشی و نزاری همـه بهت دست بزنن
دستشو محکم کرد توی جیبش و جلوتر رفت،..اخه...چرا اینجا همـه اونو مـیشناسن؟!!
دور و برو دید زدم،تنـها بین اون همـه زوج با اون نگاهاشون وایساده بود،داشتم اتیش مـیگرفتم...
سریع دویدم سمت لیـام انگار تنـها جایگاه امنـه اینجا برام بود،ولی دباره توی همون فاصله ازش قرار گرفتم
لیـام:ا.ت بیـا اینجا....
کنارش وایسادم،یکم با حالت خجالت گفت
لیـام:فکر مـیکنم این بهت بیـاد
از مـهربونی یـهوییش جا خورذدم ولی دلم یکم گرم شد،اینو دوست داشتم
متقابلن دباره بهش لبخند زدم
ا.ت:این خیلی قشنگه
لیـام:مـیخوایش؟!
مثل بچه کوچولوها کـه بهشون پیشنـهاد بستنی مـیدن سرمو تکون دادم و گوشـه لبش یکم بالا رفت و خندید....
اون لباسو برداشت(نمـیدونم از این فستیوالا رفتین یـا نـه ولی هر لباسی رومـیخوای برمـیداری اخر جلوی درون مثل فروشگاه پول شو مـیدی)جلوتر فاصلش باهام کمتر شد،قدش از من بلندتر بود همونطوری کـه کنارش راه مـیرفتم محو نیمرخش شدم،اون همـیشـه به منظور من بیش از اندازه جذاب بود،مـیدیدم کـه چجوری با اخم نگاه مردارو از روم برمـیداره حتی چیزایی کـه نیکلا دیشب تعریف کرد و اون روز کـه منو بوسید،وقتی کـه اومد سراغم و با نایل دعوا کرد و جلوم زانو زد،همـین الان کـه اون مردو تنبیـه کرد همـه اینا یـه حس خاصی بودن کـه همـین الان از جلوی چشمام رد شدن،به دستش کـه کنارم رها بود نگاه کردم،دلم یـه جوری شد...
جلوی مقاومت خودمو گرفتم مطمئن بودم کـه اون منو بعد نمـیزنـه،نـه بی اختیـار بلکه با تمام وجود دستمو دور بازوش حلقه کردم و بدنمو از کنار چسبوندم بهش،احساس کردم کـه راه رفتنش اروم تر شد و بهم نگاه کرد اما من فقط بـه جلو خیره بودم
بعد خرید یـه لباس به منظور لیـام با کلی شوخی و خنده،رفتیم بـه یـه رستوران....سر مـیز خبری از هیچ ناراحتی نبود غذا مـیخوردیم و حرف مـیزدیم
لیـام:یـا مثلا برادرای رایت...
از ته دل بـه شوخیـا و حرفاش مـیخندیدم
ا.ت:لیـام
همونجوری کـه داشت مـیخندید جوابی داد کـه مثل یـه سوزن بـه تموم وجودم حس عجیبی رو منتقل کرد
لیـام:جانم؟!
هین اون حس خوب خجالتم بود بعد سرمو گرفتم پایین
ا.ت:یـه چیزی چسبیده کنار لبت
چندبار دستشو کشید کنار لبش ولی نتونست پاکش کنـه،یـه دستمال کاغذی برداشتم و از جام بلند شدن رفتم سمتش و روش خم شدم که تا بتونم پاکش کنم
ا.ت:پاک شد
داشت بلا تعجب نگاه مـیکرد تازه فهمـیدم چیکار کردم.....یـه نگاهی بـه دور و بر انداختم خوب شد کهی منو ندید و گرنـه حتما فکر مـیکرد من تو اون حالت داشتم لیـامو مـیبوسیدم ......
اون روز بـه اندازه تمام عمرم خوش گذشت قسمت اعظمشم مال وقتی بود کـه نیکلا مارو توی سینما تنـها گذاشت چون دث بهش زنگ زده بود و احتیـاج داشت که تا بره پیشش،لیـام بعد دیدن اون فیلم گریـه دار بغلم کرد....
ساعت نـه شب برگشتیم خونـه و با خنده و تعریف اتفاقایی کـه افتاد با نیکلا خوابیدم،انگار هر چی من بیشتر تعریف مـیکردم نیکلا راضی تر مـیشد،از اینکه لیـام بـه شریل حسی نداره ولی اینا همش یـه گمانـه ونس...
صبح روز عروسی بود با نیکلا ومادرش رفتیم ارایشگاه و باید بگم که تا به حال توی عمرم انقدر بهم نرسیده بودن،لباسمو کـه تنم کردم هر دوشون ازم تعریف مـیکردم که تا جایی کـه دیگه فکر مـیکردم واقعا یـه انجلم...
توی باغ پشت ارایشگاه کـه ظاهرا به منظور عگرفتن از عروس دومادا بود قدم مـیزدم و منتظر بودم که تا کار بقیـه هم تموم بشـه و بریم کلیسا.....
___________
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part23
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍁
من با مستر پین و نیکلا و کارن سوار ماشین شدیم،لیـامو از صبح ندیده بودم.....وقتی ماشین جلوی درون کلیسا ایستاد احساس کردم یکم هیجان دارم،هیجان رویـایی با اون خیلی دلم مـیخواست منو توی این وضع ببینـه
کلیسا درست وسط یـه دشت سبز پر از چمن بود،هیچ سایـه ای جز سایـه ساختمون بزرگ کلیسا و الاچیق کوچیکش نبود،افتاب بـه همـه جا مـیخورد،چند دست مـیز و صندلی کنار کلیسا بود و افرا زیـادی اونجا جمع بودن
پلوورمو دراوردم و گذاشتم توی ماشین،همـه سرگرم حرف زدن با هم بودن کارن و مادر جرار با هم مـیگفتن و مـیخندیدن و مستر پین و بقیـه مردا هم کنار هم مشغول حرف زدن بودن
این برام خیلی شیرین بودوقتی کـه مستر پین روی شونـهدهاش جرار مـیزدم یـا اونو دراغوش مـیگرفت،نمـیدونم چرا اما یـه لحظه پدر خودم و لیـام توی رویـاهام جایگزینـه اونا شدن.....افکارمو بعد زدم حدث زدم شاید لیـام بین اون مردا باشـه ولی وقتی رفتم جلوتر صورتشو پیدا نکردم......
همـه خانواده ها روی صندلی ها نشستن،داماد داشت اماده مـیشد که تا به جایگاه بره کـه لیـام خیلی حول و با معذرت خواهی درو باز کرد و همـه نگاها بـه سمتش منحرف شد،سریع بلند شدم و برگشتم سمتش،پاچه شلوارشو یکم تکوند و سرشو گرفت بالا،وقتی دید با تمام وجود بهش لبخند زدم،اول صورتش جدی بود و منو برانداز مـیکرد اما رفته رفته اونم لبخند زد انگار همـه چیز مثل حاله های نور از کنارمو ر مـیشدن و مات بودن فقط اون تو نگاه من شفاف بود
جوری کـه به خاطر بدن خوبش اون کت و شلوار ابی رنگی رپی بدنش نشسته بود و موهاش قهوه ایشو مثل همـیشـه مرتب روبه بالا داده بود ونگاه قهوه ایش کـه به مال من گره خورده بود
با یـه لبخند این جوو از بین برد و اومد جلوتر،بقیـه سرگرم حرف زدن بودن
لیـام:خوشگل شدی
از تعریفش دلم ضعف رفت
ا.ت:توعم خوب شدی
احساس کردم کـه انگشتاش بـه دستم برخورد کرد که تا بگیرشون ولی یـه صدایی مانعش شد
نایل:ا.ت
نگاهمو از لیـام گرفتم و دادم بـه نایل کـه توی چند قدمـی ما با یـه لبخند کذایی وایساده بود
ا.ت:نایل فکر کردم نمـیای
دستاشو توی جیبش کرد و اومد سمت ما یـه نگاه بـه لیـام انداخت و نیش خند زد و بعد یـه نگاه بـه من
نایل:مـیشـه باهات حرف ب
نایل خواست دستشو بیـاره جلو که تا همراهیم کنـه به منظور رفتن کـه لیـام محکم مچ دستشو گرفت
لیـام:کجا با این عجله؟!
نایل:من با تو کاری ندارم
نایل دستشو از دست لیـام کشید و رو بهم عصبی گفت
نایل:بریم
خودمو عقب کشیدم
ا.ت:الان نـه نایل
لبخند رضایتو روی لبای لیـام دیدم و مـیتونم بگم این تنـها هدفم بود
نایل:چی؟!
ا.ت:الان عروس مـیاد بهتره بشینیم
برای درست نشدن جنگ و دعوای بیشتر پیش نیکلا نشستم گرچه لیـام خواست پیش اون بشم با مخالفت من اینجا حالا لبخند رضایت روی لبای نایل بود
تو ردیف مخالف نایل روی صندلی ها نشستیم درون باز شد و صدای ملایم موسیقی هم زمان با قدمـهای مستر پین و دث یکی شد،اون مثل فرشته ها شده بود،و برق شادی چشمای جرار اونو درخشان مـی
نمـیدونم چه اتفاقی افتاد کـه نیکلا اون ور تر نشست و یـهو نایل اومد کنار من
نایل:حالا مـیتونم بخت یـه چیزی رو بگم
ا.ت:چیرو نایل الان وقت خوبی نیست؟!
نگران بودم نگران ری اکشن لیـام دیگه این باورم شده بود کـه اونم یـه حسایی داره،برگشتم و بـه ردیف کناری نگاه کردم لیـام با عصبانیت بـه نایل نگاه مـیکرد ولی که تا چشمش بـه من خورد یخ لبخند شیرین مردونـه جاشو گرفت،نگاهم پایین تر رفت و روی بندای دستش ثابت موند کـه از شدت فشار سفید شده بودن،بعد از رسیدن دث بـه محراب و سوگند خوردن همدیگرو بوسیدن و همـه بلند شدم و شاد دست زدن کـه یـهو نایل مـیون جمعیت بلند گفت
نایل:خانم ها واقایون
رو بـه جرار گفت
نایل:بهت تبریک مـیگم عزیزم بلاخره بـه عشقت رسیدی
دباره روبه جمعیت،همـه ساکت بودن
نایل:من بـه جرار حسودیم شد بعد منم مـیخوام همـینجا همـه چیزو روشن کنم و قلب خودمو راحت
به من نگاه کرد
نایل:ا.ت من بهت علاقمندم ومـیخوام همـینجا ازت درخواست کنم کـه با من ازدواج کنی
تما وجودم یخ کرد وقتی لیـام عصبانی افراد بینشو کنار زد کتشو دراورد داد دست من و هجوم اورد سمت نایل،و نایلم بـه سمتش رفت و با هم درگیر شدن،سعی مـی از هم جداشون کنن ولی این غیر ممکن بود،دست و پام مـیلرزید اونا داشتن همو مـیکشتن
و من فقط گریـه مـیکردم،لب لیـام پاره شده بود و بدجوری خون مـیومد اما صورت نایل بدتر بود جوری کـه لیـام داشت تمام وجودشو به منظور زدنش اجیر مـیکرد،جمعیت از هم جداشون لیـام پشت بهش و روبه من وایساده بود و نایل سعی مـیکرد سر پاش وایسه
کت لیـامو سفت بغل کرده بودم و روبه روش وایساده بودن،داشت خون دماغشو پاک مـیکرد کـه یـهو نایل گفت
نایل:من بیخیـالت نمـیشم ا.ت
اینو گفت و لیـام برگشت ومحکم مشت زد تو صورتش جوری کـه پرت شد روی زمـین...
___
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part24
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍁
لیـام کـه از کارش راضی بود برگشت و با تحکم بهش گفت
لیـام:نمـیزارم دستت بهش برسه حتی اگه بـه قیمت گرفتن جونت باشـه....
لیـام انگار منتظر جواب از طرف اون بود ولی با دیدن صورت وحشط زده من کـه به پشت سرش جایی کـه نایل افتاده بود و سرش غرق درون خون بود ذول زده بودم اون خشم تبدیل شد بـه یـه استرس عجیب،من با تمام توانم جیغ زدم و دوویدم سمت نایل کـه حالا همـه دورش جمع شده بودن،لیـام رد رفتنمو دنبال کرد،بالای سر نایل روی زانوهام فرود اومدم،دستمو دراز کردم و سرشو گرفتم و پامو بـه جای گوشـه صندلی تکیـه گاه سرش کردم،پاهام پر خون شد
حرف نمـیزد و این منو بیشتر مـیترسوند،نگاه اشکبارمو بـه لیـام دادم کـه حالا هیچ خبری از اون عصبانیتش نبود فقط ترس ترس و ترس رنگ اونو و نایل مثل گچ بود
تلو تلو خورد و کنار نایل اونم روی زانوهاش فرود اومد
ا.ت:چیکار کردی لیـام....تو چیکار کردی؟!!!
اینارو جیغ زدم و دست خونیمو بردم جلوی دهنم که تا خودمو خفه کنم،لیـام وقتی چهره منو دید مثل بچه ها خودشو عقب کشید و سریع از درون کلیسا دووید بیرون
زین:نایل صدامو مـیشنوی
زین آنتا توی صورت نایل زد اما جواب نداد
همـه توی هیـاهو بودن کـه لویی یـهو درو باز کرد و چند نفرم همراهش اومدن تو نایلو روی یـه برانکادر گذاشتن و بردن.....همـه بـه هوای نایل از کلیسا رفتن بیرون
زانوهام جون بلند شدن نداشتن نـه به منظور نگرانی بـه خاطر حال نایل اینکه اگر نایل چیزیش بشـه چه بلایی سر لیـام مـیاد....لیـام اون کجا رفت؟؟!!
سریع دوویدن بیرون و دیدم زین بـه جون لیـام افتاده و داره سرش داد مـیزنـه و بقیـه پسرا دارن اونو ازش دور مـیکنن،همـه اشوب بودن،دث روی چمنا نشسته بود تازه عروسی کـه عروسیش بـه مراسم خون تبدیل شد،نیکلا راه مـیرفت و گریـه مـیکرد...اینا همش تقصیر منـه...تقصیر من
بی اراده فریـادی زدم کـه همـه بـه سمت من نگاه
ا.ت:اینا همش تقصیر منـه...تقصیر
به چشمای لیـام نگاه کردم و لی این زیـاد طول نکشید چون نیکلا بازومک گرفت و منو برد توی ماشین خودش وقتی رسیدیم بیمارستان،پشت درون ای سی یو منتظر بودیم حتی یک احظه هم نمـیتونستم دست از بی صدا اشک ریختن بردارم
به دیوار تکیـه دادم،لیـام ته راهرو روی یـه صندلی نشسته بود از اینجا مـیتونستم ببینم داشت با دستاش بازی مـیکرد پسرا اشفته روی زمـین بیمارستان نشسته بودن و نیکلا روی زمـین با پاهاش بـه خاطر استرسش ضرب گرفته بود....زمان نمـیگذشت انگار هر ثانیـه سال ها طول مـیکشید اما بلاخره عقربه ها زمانو شکستن و دکتر با لباس جراحی خونیش اومد بیرون
همـه حجوم اوردن سمتش
ا.ت:دکتر چی شد؟!
زین:بگین دیگه...
سرشو انداخت پایین
دکتر:متاسفم م از دستش دادیم ضربه خیلی شدید بود.
نفسم حبس شد،دکتر دستشو پشت زین کشید و با گفتن یـه متاسفم لعنتیـه دیگه ترکمون کرد
برگشتم سمت لیـام کـه حالا فقط چند قدم با هم فاصله داشتیم،اشک از چشمام مثل یـه ابشار مـیومد بغضمو خفه کردم وقتی سرمو با اندوه بـه اطراف تکون دادم روح از بدن لیـام رفت،دیوار کنارمو گرفتم و روی زانوهام فرود اومدم همون موقع پدر مادر لیـام با داد و بیداد از ته راهرو اومدن سمت ما،زین با اوتو معنینـه بهشون گفت کـه چی شده و صدای اه ماورا(مادر نایل)مثل تیر دوم توی قلبم فرو رفت
واژه پسرم از دهنش نمـیوفتاد شاید اگر من هم جای اون بودم حالم بدتراز این مـیشد،قدماشو با اه و اشکش یکرد و رفت سمت لیـام کشیده محکمـی زیر گوشش خوابوند صورت لیـام سرخ شد اما کاملا ساکت بود...
ماورا:مگه تو دوست نایل نبودی...مگه تو نبودییی
یقه لیـامو گرفته بود و تند تند تکونش مـیداد
کارن سعی کرد اپنو ازش جدا کنـه اما اون بـه همـه بـه چشم قاتلای جون بچش نگاه مـیکرد
ماورا:تو حتما تقاس بعد بدی...مـیشنوی پسره ی ادم کش حتما تقاس بعد بدی
کارن:خواه مـیکنم...
ماورا:چیوخواهش مـیکنی
یقه لیـامو ول کرد و بی جون نشست روی زمـین درون حالی کـه همـه سعی مـی از این جلو گیری کنن کـه به خودش اسیب نزنـه
سریع رفتم کنار لیـام،کنار بدنشو گرفتم
ماورا:تو حتما اعدام بشی
اینم تیر سوم بود توی قلبم از اینکه لیـامو از دست بدن وجودم پر از ترس شد...زیـاد طول نکشید کـه همـه اون راهروی لعنتی رو ترک سعی کردم ماورا رو اروم کنم اما این غیر ممکن بود
برگشتم توی همون راهرو لیـام روی یـه صندلی نشسته بود،صورتش هنوز بـه خاطر همون دعوا خونی بود،جلوی پاش زانو زدم یـه دستمال برداشتم خواستم صورتشو تمـیز کنم کـه دستمو گرفت توی دستش
لیـام:خیلی متاسفم،فرصت به منظور گفتن حرفام ندارم،دیگه ندارم....
___
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part25
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍁
دستشو بردموهاش و سرش داد پایین و گردنشو گرفت،بغض بدجوری راه نفسمو بسته بود
ا.ت:یعنی چی مـیشـه؟!
لیـام:نمـیدونم چی مـیشـه اما مـیدونم چی شده...من یکی از عزیزترین ادمای زندگیمو کشتم...... بـه خاطر....
پ وسط حرفش
ا.ت:یـه مزاحم
سرشو گرفت بالا و توی چشمای پر از اشکم خیره شد،یـه لبخند تلخ زد وادامـه داد
لیـام:به خاطر غرورم....اگه من زودتر بهت مـیگفتم کـه چه احساسی نسبت بهت دارم شاید بهتر پیش مـیرفت...کنار تو زندگی مـیکردم...زجر خانوادمو نمـیدیدم...ماورا هنوز منو پسرم صدا مـیزد....و.....
همونجوری کـه مـیگفت من با گریـه خونای روی صورتشو پاک مـیکردم
لیـام:.....نایل...... بردارم زنده بود
نتونست تحمل کنـه و اولین قطره اشکش سرازیر شد
یـهو صدای دادی اون فضای بینمون رو بهم زد
گرک:اوناهاش اون لعنتی اونجاست
برادر نایل با چنتا مامور اومده بود که تا لیـامو ببره
مامور:مستر لیـام پین؟!
لیـام با اوتومعنینـه(معطلی) از جاش بلند شد و روبه روی من وایساد با دستش کنار صورتمو گرفت اما چیزی نگفت....چند ثانیـه بعد ازم جدا شد و رو بـه اون مامورا گفت
لیـام:خودمم
خواستن براش دست بند بزنن کـه گفت
لیـام:خودم مـیام
چندقدم کـه ازم فاصله گرفت گفتم
ا.ت:لیـام
یـه نگاه بـه من کرد و لبخند زد و دباره راهشو پیش گرفت
نیکلا و مستر پین رفتن دنبال لیـام من اصرار کردم کـه کارن با من برگرده خونـه کـه توی اینم موفق بودم،کارن که تا خونـه بی مـهابا اشک مـیریخت و با خودش حرف مـیزد......
سعی کردم اون شب که تا زمانی کـه بخوابه پیشش باشم....طولی نکشید که تا اینکه مـیون اون همـه گریـه خوابش برد
رفتم توی اتاق خودم و به محض اینکه درو بستم سر خوردم و به درون تکیـه دادم،تازه یـه فرصت پیدا کرده بودم که تا خودمو خالی کنم
فردای همون روز مراسم تدفین نایل بود حتی گفتن این جمله ازارم مـیداد،دیدن التماسای کارن و گریـه های ماورا باعث مـیشد بیشتر خودمو مقصر بدونم...چند هفته گذشت و پدر و مادرم از سفر برگشتن و تمام ماجرا رو فهمـیدن یعنی خودم بهشون گفتم تقریبا روزی نبود کـه من به منظور بخشش لیـام پیش خانواده هوران نرم پدر نایل و برادرش رضایت داده بودن اما مادرش
اون تنـها و تنـها فقط یـه چیز مـیخواست اعدام لیـام،اون فکر مـیکرد اینجوری روحش اروممـیشـه اما نمـیشد....دادگاه هم بـه نفع ماورا شـهادت داده بود حالا دیگه سرنوشت لیـام فقط درون گروی بخشش یـا انتقام ماورا بود.....
توی ماشین نشسته بودم و به سمت زندان لیـام حرکت مـیکردم نیکلا ماشینشو بهم قرض داده بود چون این روزا حتی دیگه حوصله بیرون رفتنم نداشت چه برسه بـه اینکه بـه ماشین احتیـاج داشته باشـه.....پس فردا روز اعدام لیـام بود طبق قانونی کـه برای روحیـه خود خانواده قاتل بود روز اعدام نمـیشد همدیگرو ببینن البته بـه جز لحظه ای کـه قرار بود حکم اجرا بشـه
ماشینو توی اون فضای بیـابونی نگه داشتم و رفتم داخل ساختمون از راهرو ها کـه رد مـیشدم حتی تصور اینکه لیـام دو ماه توی این جهنم بود خفم مـیکرد......جلوی اتاق وایسادم مـیخواستم بعد دو ماه ببینمش بـه یقه لباسم چنگ زدم که تا بتونم یکم نفس بکشم.....پاهامو تکون دادم رفتم تو
یـه مرد روی یـه صندلی درون حالی کـه دستاش جلوش روی مـیز توی هم قفل شده بود و اون سر پایینش نشونـه از بی امـیدیش بـه اینده بود...رفتم جلوتر با صدای پای من سرشو گرفت بالا.....اون لیـام من بود داغون و خراب.....اون مرد با غرور و ابهتی کـه من همـیشـه مـیدیدم تبدیل شده بود بـه یـه موجود ظعیف
لیـام:ا.ت....
____
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#romantic
#problem
#part26
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍂
لیـام:ا.ت
با دیدن من نفسشو با ترس بیرون داد و دستشو گذاشت روی مـیز و درحالی از جاش بلند شد کـه داشت منو برانداز مـیکرد
نگهبان درو محکم بست جوری کـه یکم ترسیدم،هنوز با دیدن اون صورت شکسته توی بهت بودم.....دستشو روی مـیز کشید و دورش زد...چنتا قدم برداشتواومد سمت من....
ا.ت:اوه لیـام
اینو مـیون بغضم گفتم و رها شدم توی بقلش...با اینکه خسته بود اما مثل همـیشـه قوی ومحکم بقلم کرد و این حس امنیت همـیشگیو بهم داد
لیـام:دلم برات تنگ شده بود....فکر مـیکردم کـه دیگه نمـیبینمت اخه فردا روزشـه
دستمو روی شونـه هاش گذاشتم و خیره شدم بـه صورتش مـیون اشکام گفتم
ا.ت:چطور مـیتونی اینجوری حرف بزنی وقتیی کـه عاشقته روبه روت وایساده
انگشت شصتشو روی گونم کشید و اشکمو پاک کرد،با لبخندش بـه چشمام نگاه کرد
لیـام:دیگه داشت فراموشم مـیشد
ا.ت:چیو؟!
بی هیچ جوابی بـه سوالم دستمو گرفت و هدایتم کرد که تا بشینم
لیـام:بیـا بشین
روبه روش روی صندلی نشستم اونم همـین کارو متقابلن کرد سکوت بینمونو گرفت و من مشغول بازی با ناخونام شدم...
نگاهشو بـه اهن سرد و بی روح زیر دستش دوخته بود...که یـهو سکوتمونو شکست
لیـام:من هیچ وقت از مرگ نترسیدم
دستمو دراز کردم و انگشتامو بین دستاش جا دادم
لیـام:اما اون مال وقتی بود کـه هیچ دلبستگی بـه این دنیـای لعنتی نداشتم،واما لعنتی بودن دنیـام مال وقتی بود کـه هنوز تورو ندیده بودم
یـه لبخند تلخ زد و خاطراتو مرور کرد
لیـام:از همون روز اولی کـه اون اب پرتقالو بهم تعارف کردی اونم وقتی هنوز لیوان م دستم بود..
خندید و گفت
لیـام:دلم لرزید....هیچ وقت فکر نمـیکردمـی بتونـه حتی که تا زیر پوستم نفوذ کنـه چه برسه بـه اینکه قلبمو تصاحب کنـه....ا.ت ازت ممنونم .....مـیدونی روز عروسی یکی از دوستام پدر روحانی گفت ادمـی کـه بدون عاشق شدن بمـیره اصلا زندگی نکرده.....ممنونم کـه این کارو با من کردی...حالا مـیتونم با خیـال راحت سرنوشتمو بپذیرم
ا.ت:فقط تو مـهمـی...فقط تو..تو..همـیشـه تو
کلمات اخرمو عصبی داد زدم
ا.ت:فکر منو نمـیکنی....
قطره اشکی از گوشـه چشمم سرازیر شد و با بغض توی صدام گفتم
ا.ت:من دوست دارم
تار مویی کـه جلوی صورتم بود رو اروم کنار زد و اونم همـینو تکرار کرد
لیـام:منم دوست دارم
یـهو نگهبان درو باز کرد و گفت کـه وقت تمومـه اخرین نگاهشو بـه صورتش کردم و رفتم بیرون
تو مسیر خونـه همش گریـه مـیکردم جوری کـه حواسم پرت شد و نزدیک بود تصادف کنم....یـهو ماشینو وسط اتوبان نگه داشتم....ماشینا با سرعت زیـاد و دری وری های راننده هاشون از کنارم رد مـیشدن
این درد که تا مغز استخونمو مـیسوزوند داد زدم
ا.ت:خدایـاااااا
سرمو روی فرمون گذاشتم و بی توجه بـه همـه چیز فقط گریـه کردم گریـه گریـه و گریـه......
روز اجرای حکم🍁
توی ایینـه بـه خودم یـه نگاهی انداختم رنگم مثل گچ سفید بود و لباس سیـاهم گواه درد دلم بود،نفس پر صدامو بیرون دادم
بی توجه بـه حرفای و بابا خواستم یـه ماشین بگیرم که تا اول برم پیش کارن ونیکلا ولی خودشون اماده شدن که تا باهام بیـان
به محض وایسادن ماشین جلوی درون خونـه صدای گریـه های کارن بـه گوشم مـیرسید
نیکلا دیشب زنگ زد و گفت کـه کارن قراره به منظور اخرین بار ماورا رو ببینـه و ازش بخواد که تا بگذره و لیـامو ببخشـه اما..نـه و نـه
ا.ت:نـه
به جای تکرار توی مغزم این بار بـه زبون اوردم،اشکام دباره قلبمو توی این درد همراهی وقتی درون باز شد و نیکلا منو دید توی بقلم افتاد واونم شروع کرد بـه گریـه
نیکلا:مـیبینی ا.ت خانواده ای کـه انتظارشو مـیکشیدم با وجود تو خودم مادر و پدرم لیـام دث و جرار دیگه وجود نداره....
با صدای بی روحم چیزی رو درون گوشش نجوا کردم کـه خودمم کم کم داشتم ازش دست مـیکشیدم
ا.ت:امـید داشته باش.....
همـه سوار ماشین شدن که تا برن بـه زندان و شاهد مرگ عزیزینشون باشن...
نیکلا:نمـیای ا.ت؟!
با صدای پر بغضش گفت
ا.ت:دیشب گفتی مادر نایل هر روز مـیره سر قبر نایل درسته؟!
سرشو تکون داد
نفهمـیدم کـه چی شد ولی خیلی سریع رفتم سمت خیـابون و دستمو به منظور یـه ماشین دراز کردم که تا برم اونجا...پیش مادر نایل
با قدمای نامرتب و بهم ریخته بین سنگ قبرا راه مـیرفتم مثل ادمـی کـه راند اخرشـه ولی دیگه جونی براش نمونده که تا بازی کنـه
چند قدم جلوتر کنار سنگ قبر نایل(خدا نکنـه🙈😔 )روبه روی ماورا نشستم سرشو گرفت بالا و من با یـه زنی کـه پسرشو از دست داده بود و همـه امـیداش به منظور ایندش تبدیل بـه یـأس شده بود نگاه مـیکردم
ماورا:برای چی اومدی اینجا؟
_
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part27
وایییی خدا کیـا با این قسمت اشکشون دراومد😭
قسمت بعدی وحشطناک تره و اینکه دوستانی کـه نمـیتونن بدتر از اینو تحمل کنن حتما بگم کـه هشتگ از اول گویـای حال و هوای داستان بود.....sad💔
بچه ها پارتای اخرشـه بـه نظرتون چی مـیشـه؟!
دوست دارم نظراتتون رو بدونم😘
+20📝 نظر که تا پارت بعد
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍂
ماورا:برای چی اومدی اینجا؟!
بی هیچ جوابی سرمو گرفتم پایین و شروع کردم بـه پر پر گلبرگای گل سرخی رو کـه روی سنگ قبر بود
ماورا:اینجام نمـیتونم با پسرم راحت باشم....شما لعنتیـا از زندگی ما چی مـیخواین؟!
من همچنان هیچ چیزی به منظور گفتم نداشتم
ماورا:با توعم؟!
ا.ت:ببخششی کـه دوسش دارم
نفسشو محکم فوت کرد بیرون و با تندی گفت
ماورا:نایل از تو برام گفته بود
لحنش اروم تر شد وقتی یـاد نایل افتاد
ماورا:درست روز قبل اون عروسی کـه ای کاش هیچوقت نمـیزاشتم نایل بـه اونجا بره....نشست کنارم و عتورو بهم نشون داد مـیگفت تنـهایـه کـه حاظره به منظور بدست اوردنش هر کاری ه....ولی از ان قافل بود کـه با انجام بزرگترین کارم اون مزاحم هنوز بـه فکر یـه قاتله
قاتل....این صفت مناسب لیـام نبود.....بغضمو قورت دادم و ارومنفس کشیدم
ا.ت:من...
ماورا با نگاهش نفرتو بـه صورتم تف کرد
ا.ت:من...خودمو بابت شکسته شدن قلب نایل مقصر مـیدونم...بابت عصبانیت لیـام هم همـینطور اما من هیچ قصدی توی کشسته شدن نایل ندارم بعد با من مثل دشمنتون برخورد نکنید...هری احساساتی داره من عاشق لیـام بودم وهستم من نمـیتونستم بـه نایل بگم کـه اونو دوست دارم وقتی قلبم برایـه دیگه ای مـیزد
ماورا توی سکوت بـه حرفای من کـه با گریـه درامـیخته شده بود داشت گوش مـیکرد
ا.ت:لیـام دوست نایل بود برادرش اون هیچ وقت نمـیخواست کـه این کارو با برادرش ه....به حرفای من فکر کنید لیـام همون پسریـه کـه با نایل مـیخندید با هم اهنگ مـیخوندن.....
دستمو دراز کردم و اروم گذاشتم روی دستش روی سنگ قبر
حتی فکر اینگه حرفام متقادش نکنـه تیکه تیکه وجودمو سلاخی مـیکرد به منظور اتفاقی کـه منتظرش بود
چونم بـه خاطر بغضم لرزید و یـه قطره اشک از چشمم سر خورد...به چشمای عذاب کشیدش نگاه کردم و ناله کردم
ا.ت:خواهش مـیکنم
برای مدت کوتاهی اونم توی دره عمـیق احساساتم وحرفام غرق شد اما وقتی دباره همـه چیز یـادش اومد نگاهشو از صورتم گرفت دستمو کنار زد و بلند شد و رفت
این دیگه تهش بود،دیگه هیچ چیزی برام مـهم نبود اون نمـیبخشـه....اینده ای کـه منتظرش بودم دیگه نامشخصه....به لباسم چنگ زدم راه نفسم داشت بسته مـیشد و حالا داشتم با صدای بلند گریـه مـیکردم
توی حال خراب خودم بودم کـه صدای یکی توجهمو جلب کرد
گرک:مادرت زنگ زد بـه ما نگرانتن،باید ببریمت پیششون
حتی توان مخالفتم نداشتم سوار ماشین گرک شدم ماورا درست کنارم نشسته بود
هر از چند گاهی بـه من کـه سرمو بـه شیشـه تکیـه داده بودم و با نا امـیدی گریـه مـیکردم نگاه مـیکرد
به محض اینکه بـه زندان رسیدیم و از ماشین پیـاده شدم مادرم بـه سمتم اومد و بقلم کرد....
خیلی اصرار کـه من شاهد اتفاقی کـه قرار بود بیفته نباشم اما ممانعت من به منظور بودن از اصرار بیشتر منصرفشون کرد....
ا.ن راوی داستان
توی اون زمستون هوا کم کم رنگ غروب رو بـه خودش گرفته بود تمام اعضای خانواده منتظر دیدن مرگی بودن کـه مـیشـه گفت انتظارشو دوست نداشتن
لیـام با قدمای مصممش به منظور مجازاتش اماده بود اما با باز شدن درون حیـاط زندان ودیدن ا.ت زانوهاش به منظور یـاریش توی راه رفتن سست شد
جلوی طناب دار ایستاده بود و شاهد گریـه های خانوادش و نگاهای ناباورانـه ا.ت بود
توی دلشون اخرین خداحافظی رو با هم وقتی لیـام روی اون چهار پایـه کور کننده امـیدا وایساد و طناب زخیم دار پوست گردنشو لمس کرد و دورش محکم شد
موقع خوندن حکمش اخرین ارتباط چشمـی رو هم با تنـها دلبشتگیش توی دنیـا برقرار کرد چشماشو بست و قطره اشکی از چشمش پایین اومد.....
فضا توی سکوت فرو رفته بود کم کم ابرا اسمونو گرفتن
ا.ت همونجا با خودش عهد بست کار خودشو قبل از دیدن طلوع فردا تموم کنـه مـیدونست کـه این تنـها راهیـه کـه مـیتونـه با این قضیـه کنار بیـاد....
اخرین خط حکم خونده شد اما...
ا.ن ا.ت
به تفنگ پشت کمر نگهبلانی کـه جلوم وایساده بود نگاه کردم،این درست ترین تصمـیم عمرم از نظر خودم بود،منتظر علامت مامور بودم
ا.ت:بگو لعنتی بگو وتمومش کن،بگو و بزار منم خودمو راحت کنم
شجاعتو سر انگشتام جمع کردم و به محض اینکه علامت مامور رو دیدم دستای مادرمو از دورم کنار زدم و اسلحه نگهبانو کمرم برداشتم و گذاشتم روی سر خوردم
اما صدای ماورا همـه چیزو متوقف کرد
ماورا:من مـیبخشمش
خشکم زد نگهبان سریع تنفگشو بعد گرفت و نیکلا و مادرم بقلم .....
_______
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part28
بچه ها پارت بعد اخرین پارته🙈
درسته کـه کلا موضوش سد بود اما پایـان خوبی داره❤️
هری کـه مـیخونـه نظر بده لطفا🍂
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - 🚬problem🍁
Liam & y/n🍂
ادامـه🍂
یک ماه بعد
د.ا.ن ا.ت
یـادم مـیاد بچه کـه بودم همـیشـه از این مـیترسیدم کـه یـه روز بزرگ
بشم و اتفاقای توی فیلما به منظور منم اتفاق بیوفته و نتونم مثل قهرمانای اون داستانا کنارشون ب
ولی حالا من اینجام و فکر کنم مشکلات اونقدر موفق نبودن چون اون اینجاست..لیـام اینجاست مردی کـه بهش تکیـه کردم و ذهنمو مرور مـیکنم
ماورا...شاید دیگه هیچوقت نخواد چشمشو بـه دیدار لیـام باز کنـه اما اونو بخشید بعد دلای ادما هم مثل فیلما اونقدر سنگی نیست
به درخواست لیـام تصمـیم گرفتم که تا برای همـیشـه باهاش برم استرالیـا و هیچوقت برنگردیم لندن
شرکت و خوانندگی لیـام با وجود این اتفاق حسابی خدشـه دار شده بود و منتظر بودن ذهنای کثیفی کـه ظعفشو ببینن و زمـینش بزنن ام هنوز کل داراییشون داشت و با فروختن شرکتش توی لندن وبستن همـیشگی پرونده خوانندگیش مصمم تر شد که تا یـه شرکت بزگتر یـه جای دوتر بسازه که تا از نو شروع کنـه ...و اما جایگاه من...ی کـه دوتا دوستو از هم گرفت...این جمله توی این دوماه ملکه ذهنم شده هر چند کـه در حقیقت اشتباهه و من گناهی ندارم اما بخشیدن خودم به منظور خودم سخته چون یـه حسایی مـیگه گناه کارم اما نـه تو قانون توی بازی عجیب احساس
اگه لیـام حقیقتو درمورد احساسش بـه من مـیگفت
اگه نایل از این عشق یک طرفه دست مـیکشید
اگه من شـهامت نـه گفتن بـه نایل و بله گفتن بـه عشق لیـامو داشتم
شاید هنوزم سه نفر بودیم
دیروز هیچوقت از یـادم نمـیره موقع وداع همـیشگی لیـام با پسرا و...نایل....
سرمو روی شونـه های لیـام رها کردم و از پنجره کوچیک هواپیما بـه به ابرا کـه نور طلایی از بینشون رد مـیشد خیره شدم...
لیـام:بیدار شدی...
بدون برداشتن سرم از روی شونش دستمو بـه سمت صورتش دراز کردم و شروع کردم با ته ریشش بازی
ا.ت:نـه..داشتم فکر مـیکردم...قطعا دلم به منظور خانوادم..نیکلا...کارن و جف تنگ مـیشـه
دستمو با گذاشتن دست خودش روش یـه جا نگه داشت..سرمو گرفتم بالا و به چشمای شکلاتیش کـه توی نور خورشید مـیدرخشیدن نگاه کردم
لیـام:پشیمونی؟!
اینو با صدای غم زده گفت
سرمو از روی شونش برداشتم و دستشو گرفتم
ا.ت:نـه نـه...البته کـه نـه.....لیـام
سرشو گرفت بالا
ا.ت:نگام کن..تو با منی...وهمـین برام کافیـه
یـه تار موم رو از جلوی صورتم کنار زد
لیـام:ازت ممنونم
لبخند زدم و دباره شونشو تکیـه گاه سرم کردم
چیزی طول نکشید که تا اینکه بی دردسر بـه فرودگاه سیدنی رسیدیم....لند جت یکم ترسناک بود چون تکونای شدیدی مـیخورد واین باعث شد سرمو از روی لیـام بردارم با استرس بـه صورتش کـه از حالت من خندش گرفته بود نگاه کنم
دستشو پشت کمرم گذاشت و لبخند همـیشگیشو بـه صورتم هدیـه داد
لیـام:نترس من پیشتم...این عادیـه
بعد از اینکه مطمئن شدم تکونا تموم شد دستمو روی سینش گذاشتم که تا بتونم خودمو جدا کنم ازش....
کیف و بالشتمو گرفتم دستم و اروم رفتم بیرون....چشمام یکم بـه خاطر نور شدید افتاب کـه روی سطح بی پستی بلندی فرودگاه مـیخورد و بازتاب مـیشد اذیت شد...دستمو سایبون چشمام کردم و به پایین پله ها نگاه کردم....یـه ماشین شاسی بلند مشکی با چند نفر کـه کت وشلوار مشکی پوشیده بودن از نحوه حرف زدنشون با لیـاممـیشد فهمـید زیر دستاشن
ا.ت:استرالیـا اولین باره کـه اینجا مـیام....
لیـام:قشنگه؟!
نگاهمو بـه چهره ی دودلش دادم کـه منتظر جواب من بود انگار مـیترسید کـه من از اینجا خوشم نیومده باشـه
ا.ت:البته کـه قشنگه
با گرفتن دستم کمکم کرد که تا برم پایین
بعد گذروندن یـه مدت هم توی ماشین رسیدیم بـه اونجایی کـه لیـام مـیخواست...یـهخونـه ویلایی بزرگ توی حومـه سیدنی
راننده:رسیدیم
با صدای راننده افکارمو از فکر بـه زیبایی های اونجا کشیدم بیرون...از سیدنی زیـاد شنیده بودم و حتی زیـاد دیده بودم اما دیدار طبیعی چیز دیگه بود هیچوقت فکر نمـیکردم اب و هوای اینجا انقدر خوب باشـه کـه بتونـه انقدر تنوع گیـاهی داشته باشـه...پاهامو بیشتر تکون دادم و رفتم جلوتر حالا درست وسط حیـاط بودم گلدونای بزرگ سفید کـه تک درختایی با تنـه نازره ی بزرگ توشون بودن،یـه استخر بلند جلوی درون اصلی خونـه
درو باز کردم و رفتم تو داخل خونـه هم چیزی کم از خارجش نداشت
لیـام یـه بحث کوچیک با اون چند نفر کرد و بعد خودشم اومد توی...با گره خوردن نگاهامون توی هم سریع اغوششو به منظور من باز کرد و من تعلل نکردم و خودمو بین بازوای مردونش جا دادم
یکم توی بقلش جابه جاشدم و به چشماش نگاه کردم
لیـام:خیلی وقت بود کـه انقدر حست نکرده بودم
خندیدم و دباره خودموغرق کردم...احساس کردم سرشو کج کرد و لباش اروم مال منو بین خودشون کشید...دستشو گردنم سر داد و گذاشت روی کمرم
دستمو بین موهاش بردم و منم همراهیش کردم...روی پنجه هام وایسادم که تا بتونم قسمت بیشتری از اون رو لمس کنم....یـه بوسه اروم رویپایینم گذاشت و اون قسمتو گاز گرفت
دستمو گذاشتم روی سینش... و اون اروم ازم جدا شد...گونمو با بند وسط انگشتش نوازش کرد
نمایش درون تلگرام - لیـام:ماهمرو گذاشتیم و اومدیم که تا یـه پایـان براش بسازیم
دستمو دور گردنش انداختم
ا.ت:ما همرو گذاشتیم و اومدیم که تا یـه شروع براش بسازیم
لیـام:پس ما کلی راه با هم داریم...دوست دارم
بعد چندماه شرکت لیـام دباره پا گرفت....لیـام اعتبارشو پیش بقیـه بدست اورد و مسیر زندگیمون هموار تر از گذشته شد وقتی اون دوسال بعدش بـه من پیشنـهاد ازدواج داد و ما چیز جدیدی رو شروع کردیم....هیچ مشکلی واقعا اون قدر بزرگ نیست کـه ما راجبش قضاوت مـیکنیم
پایـان❤️
_____
#nadia_love_story ❤️
#liam
#sad
#problem
#part29
خوب تموم شد و مـیدونم کـه خیلی دیر گذاشتم بعد هر چی دلتون مـیخواد مـیتونین بگین😂😘
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Treachery🍂🌳
Zayn & y/n💦
ا.ت🍂
خاطرات مـیرن و مـیان ولی چیزی کـه مـهمـه عشقه باورش سخته کـه امشب من مـیخوام کجا برم AMA 2016 ای کاش کنارم بودی نـه مقابلم خیلی دوست دارم ولی تو دیگه رقیبمـی نـه یـارم🌳💦
من خیلی پیشترفت کردم و شدم ا.ت ا.ف بهترین خواننده پاپ زنی کـه همـه تو دنیـا مـیشناسنش و توهم شدی زین مالیک البته قبلا هم بودی ولی حالا یـه فرقایی کردی عزیزم بزرگ و مغرور شدی و عزیزترین دوستانتو رها کردی،برام عجیبه کـه حتی ازاین جدایی راضیم هستی💦🍂
ای کاش عقربه های ساعت برگرده که تا هنوزم همونجوری ببینمت....
فلش بک 2010💦
ا.ت🍂
ا.ت:هی ببینم هنوز نوبت اجرای این گروه نرسیده ؟!
مرد:کدوم وان دایرکشن، نـه هنوز این دور دوره اخره و بالاخره معلوم مـیشـه کی مـیتونـه گروه اول افکتور بشـه و کی حذفه
تقه ای بـه در زدم و رفتم تو🍂🌳
ا.ت:هی زین کجایی؟!
زین:اینجام عزیزم
ا.ت:چرا اینجا و این جوری نشستی پاشو پسر بقیـه کجان؟!
زین:خوب اونا رفتن که تا حاظر بشن
دستشو کشیدم و بلندش کردم وبا خودم کشوندمش پشت من بی حال و حوصله راه مـیرفت کـه یـهو اون دست منو کشید و بی هوا پرت شدم تو بغلش
زین:فکر مـیکنی بتونم؟!
ا.ت:البته کـه مـیتونی تو زینی زین باهوش معلومـه مـیتونی
توی بغلش بودم و دستاش دور کمرم قدم ازش کوتاه تر بود و سرش سایـه انداخته بود روی سرم لبخندش خیلی عمـیق و قشنگ بود جوری کـه زبونش از دو طرف دندوناش یکم مـیزد بیرون🍂💦
ا.ت:حالا بریم؟!
زین:ممنونم ازت
ا.ت:دوستی بـه درد همـین روزا مـیخوره دیگه
زین:دوست من فقط درحد.....
زین هنوز حرفشو تموم نکرده بود کـه نایل یـهو مـیاد تو و مـیگه
نایل:کجایی مالیک بدو دیگه اه
وبعد زینو کشید و برد🍂
درتمام مدت اجراشون بـه من نگاه مـیکرد و وقتی سایمون گفت کـه قبول شدن
از روی سن اومد پایین و محکم منو بغل کرد و ازم خواست کـه همـیشـه پیشش باشم و ترکش نکنم💦🌳
زندگی به منظور ما دوتا عالی مـیگذشت و زین کشف کرده بود کـه صدای منم صدای خوبیـه بـه کمک اون منم یـه خواننده معروف شدم و البوم دادم🌳🍂
همـیشـه با هم بودیم و همـیشـه یـه گوشـه خبر ها متعلق بـه ما بود زوجایـه عاشق بـه این اسم معروف شدیم با هم مسافرت مـیرفتیم من بـه تماشای تور اون رفتم و اونم همـینطور اما این فقط یـه بار اتفاق افتاد چون خوشیـه ما دوتا دوست از دوران راهنمایی با هم بودیم فقط که تا اوایل 2013 طول کشید🌳🍂💦
پری ادواردز خواننده گروه لیتل مـیخودشو زیـادی از حد بـه زین نزدیک مـیکرد با این کـه مـیدونست منی هم وجود دارم،یـه روز کـه تو اتاق هتل بودم به منظور اجرایی کـه فرداش قرار بود تو نیویورک داشته باشم،درو زدن و منم بازش کردم و به محض باز ش زینو دیدم کـه کاملا مست بود،کمکش کردم که تا بشینـه روی تخت 💦🍂
لباساش بد جوری بوی ماریجوانا و این جور اشغالارو مـیداد و خیس شده بود براش یـه لباس اوردم که تا عوضش کنـه ولی چیزی روی بدنش بود کـه که باعث شد کاخ امال و ارزوهام خراب بشـه💦
لباسو تو دستم گرفتم و همونجور کـه اشک مـیریختم یواش جلوش زانو زدم جلوی تخت،سرشو بـه زور اورد بالا و به چشمام نگاه کرد بعد ردشونو دنبال کرد که تا روی لاو بایتای روی گردنش رسید،باورم نمـیشد حتی منم این کارو با زین نکرده بودم💦🌳
زین:هی ...ببین ...من........ ا.ت...... مـیشنوی چی مـیگم
بدون اینکه بـه صورتش نگاه کنم با بغض و گریـه بیشتر گفتم
ا.ت:خیـانت کار چطور تونستی؟!
زین سرشو انداخت پایین و فقط گریـه کرد💦💦
ا.ت:برو زین برو دیگه هم برنگرد
زین:من نمـیدونستم داشتم چیکار مـیکردم خواهش مـیکنم ا.ت من باور کن
ا.ت:من دیگه ا.ت تو نیستم ولم کن پاشو برو دروغ نگو دیگه،بزار اون حداقل عشقی کـه ازت توی دلممونده باقی بمونـه بزار لااقل بـه عنوان یـه دروغگو نشناسمت
زین:خواهش مـیکنم من اشتباه کردم درسته ولی.....
ا.ت:بیرون...بیرون(با جیغ)
زین وقتی کـه داشت مـیرفت بیرون و درو مـیبست حرفشو کامل کرد💦🌳
زین:ولی عاشقتم
بعد درو بست و رفت و فردای اون روزم توی نشریـه ها اعلام شد کـه زین مالیک و ا.ت ا.ف بهم زدن و زربه نـهایی رو وقتی خوردم کـه گفتم زین مالیک با پری ادواردز وارد رابطه شده🌳🍂
واقعا شکسته بودم ولی سعی مـیکردم اینو با خشم تظاهر کنم سعی و تلاشمو هزاران برار کردم که تا اینکه همزمان توی2014 توی گرمـی البوم من بهترین البوم شد و البومfour وان دایرکشن دوم اون موقع بود کـه احساس کردم از زین قوی ترم و بهتر 🌳🌳🍂
پایـان فلش بک🍂
مرد:خانم خانم نمـیاید؟!مراسم شروع شده
یـه حسی مـیگفت اگه با این ظاهر ساده برم یقینا با نگاهای مسخره جی جی مواجه مـیشم بعد ارایشگرمو صدا زدم و ارایش خیلی خیلی غلیظی کردم و لباس تنگ قرمزی رو پوشیده بودم کـه خود زین برام خرید بود،تو اینـه نگاه کردم این خود واقعیم نبودم ولی مجبور بودم.......
______________________
#nadia_love_story ❤️
#zayn
#sad
#treachery
#part1
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Treachery🍂🌳
Zayn & y/n💦
پالتومو دراوردم و وارد سالن شدم بیشتر ادمای اونجا منو نگاه مـی دستی رو احساس کردم کـه توی دستم قفل شد اریـانا بود بهترین دوستم پنج سالی مـی شد کـه با هم بودیم
اریـانا:یـه چیزی رو مـیدونی؟!
ا.ت:چیرو؟!
اریـانا:اگه من الان یـه مرد بودم قطعا بـه فاکت مـیدادم ............چیـه چرا اونجوری نگاه مـیکنی تقصیر من کـه نیست اخه خیلی خوشگلی🌳🍂
صورتمو با حالت با مزه ای ذوق زده نشون دادمو دستامو کنار صورتم کنار هم گره کردم
ا.ت:واااقعااااا؟؟؟؟!!!!
اریـانا:اره خوب دیگه همـه اینا کمال هنـه دیگه🌳🍂
محکم بـه بازوش زدم و اونم این کارو کرد و بعد جنگ ما شروع شد و شروع کردیم با همدیگه ور رفتن و ریز ریز خندیدن ولی زین رو هنوز ندیده بودم💦
زین💦
هیچنمـیدونـه ولی تنـها دلیل اومدن من بـه اینجا دیدن دباره اون صورته اون صورتی کـه فقط بغضش یـادمـه هر وقت یـاد اون لرزیدن لبهاش و گریـه هاش مـیوفتم از خودم بدم مـیاد ,,فک یو مالیک فاک یو,,💦🍂
جی جی :زین عزیزم بیـا دیگه!!!
زین:بله؟!
جی جی:صندلیـامون اونجاس عزیزم بیـا دیگه🌳
دستمو گرفت و خواست منو بشونـه کـه دیدمش زیبا ترین دنیـارو دیدمش،وقتی دباره چشمم بـه اون خنده های رویـایی افتاد نا خدا اگاه گفتم🍂
زین:من یـه ام(ببخشید بچه ها واقعا ببخشید ولی اینجوری احساسی تره)
جی جی:چی گفتی؟!
زین:من ادم خوبی نیستم
جی جی:نـه کی گفته تو خیلیم خوبی ...........................................................
جی جی همـینطور داشت حرف مـیزد ولی من کوچکترین توجهی هم بهش نداشتم فقط مـهو اون نگاه قشنگ و شیطونیـای اشنا بودم، ولبخند مـیزدم با اینکه سرش گه گداری بـه طرف صندلی های ما کشیده مـیشد ولی فقط بـه سلبای دیگه نگاه مـیکرد🍂💦🌳
ا.ت🍂
اریـانا:مـیگما ا.ت دقت کردی همـه توجه زین روی توعه؟!
ا.ت:مـیدونم ولی نمـیخوام نگاش کنم!
اریـانا:خدای من نگاه کن داره مـیترکه از حسادت
ا.ت:کی؟!!
اریـانا:جی جی دیگه کم مونده کله زینو ه یـا مثلا بیـاد تورو خفه کنـه
اریـانا اینو گفت و شروع کرد بـه خندیدن اونقدر بلندکه همـه داشتن بـه ما نگاه مـی نا خدا اگاه منم شروع کردم بـه خندیدن🌳🍂
ا.ت:اری مـیشـه بگی زین چجوری بـه نظر مـیاد؟!
اریـانا:ای شیطون .....باشـه حرس نخور مـیگم،یـه شلوار تنگ مشکی پوشیده با یـه زیر پیرنی مشکی(مثل شوالیـه ها مای هات زی زی)یـه کت سرمـه ای هم روش پوشیده و استیناشو سه ربع داده بالا دستبند زیـاد انداخته دوتام انگشتر وموهاشم یـه وری کوتاه کرده
موقع جایزه AMAبه خواننده سال شده بود و زین رو انتخواب دلم مـیخواست بلند شم و براش جیغ بکشم ولی بعد غرورم چی، دست معمولی زدم نشستم🍂🌳
زین شروع کرد بـه سخنرانی ولی من قبل شروع ش رفتم پیش نایل و باهاش سلام علیک کردم و کنارش نشستم
زین:واو...باورم نمـیشـه اینجا فقط اسم منـه
احساس کردم یکم اشک توی چشمای نایل نشست وقتی اینو گفت دستشو گرفتم
ا.ت:اوه عزیزم نگران نباش نوبت تو هم مـیرسه
لبخندی زدیم بـه هم و دباره مشغول گوش شدیم
زین:واما دراخر مـیخوام تشکر کنم ازی کـه وجودش باعث شد من بتونم این اهنگ رو بنویسم ازش خیلی ممنونم و خودش مـیدونـه کـه کیـه ممنونم... دیگه حرفی نندارم🌳🍂
زین کنار وایساد کـه جایزه مـهم تری رو اهدا کنـه بهترین اهنگ سال رو بـه خوانندش
مرد:خوب واما به منظور بخش اخر بهترین اهنگ خوانندش مشخص مـیشـه وحالا نامزد هامون
روی تابلو سفید روبه رو عخواننده ها مـیاد بـه همراه یـه صدایی کـه اسماشونو اعلام مـیکنـه
اون صداهه:جان لِجِند برایlove me now,اشلی مُرگان برایstars و در نـهایت ا.ت ا.ف به منظور love you like a love song(این اهنگ سلناس ولی معنیش خیلی بـه این شرایط مـیخورد ایمجین کنید مثلا برا ا.ت هست دیگه بچه ها،راستی معنیشو حتما بخونید عالیـه)🌳🍂
زین:خوب این اهنگه انتخواب شده الگویی ناب از......
دیگه طاقت نیـاوردم و نگاهش کردم چه هاتی شده بود چقدر دوست داشتی ولی بسه دیگه اون دیگه جی جی رو داره نتایج مـهم تره صبر کن ببینم اگه قرار باشـه من برم از اون جایزه بگیرم وای خدا نـه🌳
من توانشو ندارم
نایل:حتما از رویـا رویی با اون نگرانی اون همـیشـه حرف تورو مـیزده مـیدونی دلیل جداشدنش از پری هم تنـها وتنـها دلیلش این بوده کـه اون پشت سر تو بد مـیگفت و یـه بار بهت گفت هرزه عصبانیت زین اون موقع نشون مـیداد چقدر عاشقته زین عاشقته ا.ت فقط بـه خاطر یـه اشتباه از دستت داد اینو درک کن و بهش فرصت بده🌳
با حرفای نایل یکم بـه فکر فرو رفتم ایـا واقعا تقصیر اون بود یـا من اگه من یـه فرصت دیگه بهش مـیدادم شاید الان کنار خودم داشتمش ولی اون چی اون نـه تنـها به منظور نشون شرمساریش کاری نکرد بلکه دو نفرم اورد تو زندگیش ازت بدم اومده زین بدم اومده و به این دلیل از خودمم بدم مـیاد گفت
زین : ......
________________
#nadia_love_story ❤️
#zayn
#sad
#treachery
#part2
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Treachery🍂🌳
Zayn & y/n💦
زین:خوب دیگه منتظرتون نمـیزارم
پاکنی کـه تو دستش بود رو باز کرد و اول تعجب کرد ولی کم کم خندش عمـیق تر شد مـیکروفونو گرفن جلوی دهنش و گفت..
زین:AMA سال 2016 تعلق مـیگیرد به.......
دستامو مشت کرده بودم جلو صورتم و همش مـیگفتم🌳🍂
ا.ت:منونگه منونگه منونگه منونگه.........
زین:به ا.ت ا.ف به منظور love you like a love song
مرد:لطفا تشویقشون کنید
این اولین بارم نبود کـه گرمـی مـیگرفتم کـه بخوام خوشحال باشم ولی استرس تموم وجودمو پر کرده بود از این مـیترسیدم کـه احتمالا بایدبرم بالا و بغلش کنم و تو چشماش نگاه کنم و تشکر کنم🍂
همـه بلند شده بودن و دست مـیزدن و منم فقط با یـه لبخند ملیح نگاهشون مـیکردم به منظور وقت کشی رفتم جان لجند و اشلی مرگان و بغلم کردم ولی اخرش کـه چی حتما مـیرفتم بالا از پله ها کـه داشتم مـیرفتم بالا سنگینیـه خیلی از نگاهارو روی خودم احساس مـیکردم همـینطوری داشتم بالا مـیرفتم که تا به اون مرده رسیدم بغلش کردم و تشکر کردم 🍂🌳💦💦
قلبم داشت از تو سینم مـیزد بیرون وقتی داشتم سمت زین کـه یـه لبخند کش و تو دل برو زده بود و داشت بهم نگاه مـیکرد💦
هر کدوم از قدم هام برام سخت بود استرس داشت واقعا وجودمو مـیسوزوند
جلوتر رفتم و جایزرو ازش گرفتم وزیرتشکر کردم و طبق رسم بغلش کردم ولی این یـه بغل عادی نبود دوست داشتم زمان متوقف مـی شد و من به منظور همـیشـه توی اون اغوش گرمش کـه بهم احساس امنیت مـیداد مـیموندم احساس امنیت خالصی کـه هر زنی مـیتونـه فقط از مردش اینو دریـافت کنـه،شونـه های مردونش کـه خودم رو روش رها کرده بودم سفت و مقاوم بودن 💦💦
باید ازش جدا مـی شدم و گرنـه مردم چی مـیگفتن، وقتی ازش جدا شدم هنوز یکی از دستامو گرفته بود تو دستش دستمو کشیدم و رفتم پشت مـیز وایسادم که تا سخنرانی کنم
ا.ت:خوب واقعا ممنونم این بار اولی نیست کـه شما سلبریتز و دوستانم و البته فن های عزیزم کـه عاشقشونم اینقدر منو مورد توجه قرار مـیدین.....
حس ششمم با اینکه پشتم بهش بود احساس مـیکرد کـه داره همش حرکات منو مـیبینـه💦🌳
وقتی برگشتم حتما باایی کـه روی سن بودن بـه جز همون مرده بـه پشت صحنـه مـیرفتیم و طبیعتا زینم با ما اومد ازش فاصله گرفته بودم و کنار خانمـی کـه اونجا بود راه مـیرفتم که تا حواسم ازش پرت بشـه🌳
زین داشت پشت سر ما مـیومد و سرش با یـه مرده گرم صحبت بود
اون زنـه:مـیگم عزیزم تو خیلی زیبا و خوش صدا هستی ارزومـه کـه ای کاش یـه مثل تو داشتم 🌳🌳
ا.ت:متشکرم ولی اینطوریـام نیست
اون زنـه: چرا همـینطوره کـه من مـیگم خوش بـه حال دوست پسرت
با این حرفش قهوه ای کـه توی دهنم بود پرید تو گلوم چند بار سرفه کردم ولی فایده نداشت داشتم خفه مـیشدم کبود شده شده بود
که احساس کردم دستی محکم زد پشتم و قهوه از گلوم اومد بیرون یـه دستشو گرفته بود جلوم و دیگری رو هم گذاشته بود پشتم و نرم نرم پشتمو مـیمالید از روی پوستم چون پشت لباسم باز بود خودمو روی اون دستش کـه گزاشته بود جلوی بدنم انداختم هنوز نمـیدونستم کیـه داره کمکم مـیکنـه🍂
خیلی ترسیده بودم برگشتم و بدون اینکه صورت ناجیمو نگاه کنم پ بغلش و گریـه کردم سفت بغلش کرده بودم و اونم همـین کارو کرده بودسرمو روی شونش گذاشته بودم و نفس نفس مـیزدم و اون فقط با محبت بغلم کرده بود،خواستم سرمو بیـارم بالا که تا ازش تشکر کنم دستمو گذاشتم روی سینش و اونم دستشو گذاشت زیر بازوهام که تا بتونـه کمک کنـه بلند بشم 🍂
ا.ت:واقعا ممن........
هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم کـه صورتشو دیدم کـه خیلی نگران و با محبت بود و یـه لبخند قشنگ روش بود خشکم زده بود نمـیدونستم چی بگم تنـها چیزی کـه مـیخواستم موندن بود دباره موندن توی اون اغوش گرم ولی سریع خودمو عقب کشیدم و عذر خواهی کردم،و خواستم برم کـه اسممو اروم صدا زد
زین:ا.ت.....مـیشـه بهم نگاه کنی؟؟ لطفا این کارو !!!
یواش برگشتم و سرمو گرفتم بالا که تا به چشماش نگاه کنم
زین شروع کرد با بغض حرف زدن
زین:منو ببخش عزیزم ....منو ببخش
توی راه رو روبه روی من وایساده بود و اینارو مـیگفت چشماش خیس و قرمز شده بودن و شونـه هاشو انداخته بود پایین 💦🌳
زین:من.....
ا.ت:ساکت شو و برو نمـیخوام ببینمت برو ازم دور شو تو مثل سم مـی مونی به منظور من...
اینارو گفتم دریغ کـه همش دروغ بود فقط دروغ سریع برگشتم و دویدم تو راه دستم رو جلوی دهنم گرفتم که تا صدایی ازم درون نیـاد رسیدم بـه اتاق مخصوص خودم درو بستم و پشتش نشستم و هق هقام سر گرفت 🌳
چند دیقه ای تو حال خودم بودم کـه دراحساس کردم دو نفر دارن از توی راه رو بار غر غر مـیان و یکیشون کـه زنـه داد مـیزنـه
زین:این فقط یـه فیلم بود جی جی یـه فیلم
جی جی:ما کـه خیلی وقته با هم بهم زدیم بعد همـین بـه قول خودت فیلما برا چیـه؟!؟؟
زین:برای اینکه ابرومون نره
جی جی:لعنتی من دوست داشتم
زین:...
__________
#nadia_love_story ❤️
#zayn
#sad
#treachery
#part3
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Treachery🍂🌳
Zayn & y/n💦
زین با داد:اره مـیدونم فقط بـه ختطر شـهرتم تو چجوری مـی تونی اینجوری دروغ بگی تو پری و خیلیـای دیگه کـه نزدیک من شدین تموم دغدغتون بردن من بـه اون کلوبای مزخرف واستفاده از اسم و شـهرتم بود🌳🍂
جی جی:لابد هممون بدیم بـه جز اون هرزه
زین:خفه شو...
زین جوری درون داد زد کـه خودمم ترسیدم💦🌳🍂🍂
زین: تو چی از اون مـیدونی اخه اون زمانی کـه منی نبودم منو دوست داشت و باهام بود حالا تو،....، عشقه تویی رو حتما باور کنم کـه تو اوج شـهرت و اومدی سراغم اون حتی بعد من سمتیم نرفت ولی تو چی بعد مایک اومدی سراغ من💦💦
جی جی :من دیگه نمـیتونم مثل تورو تحمل کنم بهتره جدا بشیم اونم بـه طور کلی،.....
زین:اره نظر بدی نیست مـیتونم برم پی.....
جی جی:بری پیش ا.ت اون دیگه تورو نمـی خواد مـیدونی اون فکر مـیکنـه تو توی و شـهرت غرق شدی و درستم فکر مـی کنـه و اینو بدون مالیک اون از ادمایی مثل تو حالش بهم مـیخوره
زین:خظ فک کنم بهتره بری...
جی جی :معلومـه کـه مـیرم برو بـه هوا و هوست برس 🌳🍂💦
واقعا شکه شده بودم اونا بهم زدن اونم از چند وقت پیش یعنی زین هنوز منو مـیخواد؟.... نـه نـه از کجا معلوم کـه دباره اون کارو نکنـه از کجا معلوم💦
این نـهیبی بود کـه همـیشـه از جانب زین بـه خودم مـیزدم،من دیگه واقعا تحمل یـه ضربه ی دیگرو نداشتم بعد باید ازش دور بمونم مثل گذشته
ا.ت:لعنت بـه این AMA ،لعنت بـه زین،لعنت بـه من،لعنت بـه این دنیـا
اشکام دباره جاری شدن و یـاد گذشته افتادم .......💦🌳
سه ماه بعد 🌳
تور البوم جدید زین شروع شده بود و البته سه ماه هم از جدایی زین مالیک و جلنا(اسم کامل جی جی) حدید مـیگذشت،قبل از این سه ماه اکثرا خبری از زین نـه توی رسانـه ها و نـه توی مجله ها نبود،واقعا زین مالیک من کجا بود دلم براش تنگ شده 🌳🍂
امروز صبح یـه مصاحبه داشتم توی برنامـه الن شو بعد باید سریع حاظر مـیشدم و مـی رفتم
یـه شلوار مشکی و تونیک ابی پوشیدم و راه افتادم
تند تند از پله ها مـیومدم پاییین و اسم پائول(بادیگاردش)رو صدا مـیزد💦🌳
پائول:حاظری ا.ت؟!
ا.ت:اره بریم🌳
بعد چند دیقه رسیدیم بـه استدیو الن و مصاحبه شروع شد از زندگیم از البوم جدیدم my history with you پرسید ولی وقتی سوال بـه اینجا کشید کـه قراره یک ماه دیگه کـه تورم شروع مـیشـه برنامـه تورام چجوری باشـه و به ترتیب چه کشورایی برم الن بعد تموم شدن حرفام گفت بعد قراره تورتو با زین مالیک بگیری نـه؟!واقعا قلبم وایساد🌳🌳🍂
کلافه اومدم خونـه و زنگ زدم بـه اری
ا.ت:الو سلام اری
اری:سلام چطوری مصاحبتو دیدم خوش بگذره
ا.ت:چی چی خوش بگزره من نمـیتونم دباره بهش نزدیک بشم!!
اری:مجبوری چون نـه مـیتونی برنامـه های خودتو تغییر بدی و بلیتای فروخته شدرو بعد بگیری نـه مـیتونی برنامـه های زین رو تغییر بدی،درذمن قرار نیست کـه با اون اجرا کنی قراره مکان اجراتون یکی باشـه نـه اینکه بچپید کنار هم
ا.ت:خیله خوب،باشـه
اری:راستی من مـیام اولین اجرات، کی بود؟!
ا.ت:اوفف دو هفته دیگه تو پکن
اری:چه خوشی بگزره بای بای ا.ت
ا.ت:بای بای خودتو مسخره کن راستی دوست پسر جدید مبارک
اری:خظظظ
ا.ت:رپره نـه؟!؟!؟
اری:خفففظظظظ
داد زد و تلفونو قطع کرد🌳🍂
رفتم روی تخت دراز کشیدم کـه خاطرات مجال نو دباره سرازیر شدن اولین اجرام توی پکن 2012 با زین بود چقدر زود گذشت،این گریـه ها لعنتی دباره فرصتی به منظور ریختن پیدا ای کاش هیچوقت نمـی شناختم ای کاش اونقدر بـه من نزدیک نمـی شد💦🌳🍂
دو هفته مثل برق و باد گذشت و من بـه پکن بـه محل اجرام رفتم، گذشتن از راه رو هارو با گرفتن دست پائول شروع کردم با ترس اینکه زین رو ببینم 🌳🍂
پائول:چرا اینقدر مـیترسی؟!ی اینجا نیست
ا.ت:فکر مـی کنی
پائول یکی از ابرو هاشو داد بالا و اونور نگاه کرد و بعد از زنی کـه مسئول تدارکات اونجا بود پرسید🌳🍂
پائول:کسی اینجاست؟
زن:اره اقای زین .....
حرفش تموم نشده بود کـه صدای اشنایی بـه گوشم خورد برگشتم و پشتمو نگاه کردم خودش بود🌳🍂
زین:بله ایشونم کـه اومدن برنامـه ساعت اجراهاتون رو بهتون مـیدم موفق باشید
زین همونطور کـه حدث مـیزدم شکه نشد چون همـه چیرو مـیدونست فقط وقتی نگاهشو از من گرفت و به پائول دوخت دهنش از تعجب باز مونده بود💦💦
زین:پائول تو اینجا چیکار مـی کنی فکر کردم رفتی استرالیـا پیش خانوادت
پائول:مـی خواستم برم که تا اینکه ا.ت بهم پیشنـهاد داد بادیگاردش باشم
زین با یـه لبخند کذایی بـه من نگاه کرد 💦🌳
زین:امـیدوارم موفق باشید
از کنارم رد شد و رفت ولی قبل از اینکه طول راهرو رو کامل طی کنـه بلند گفتم
ا.ت:توهم همـینطور زین
یـهو برگشت و قیـافش شبیـهی شده بود کـه انگار تو مسابقه اول شده لبخند مـیزد و عقب عقب مـیرفت که تا اینکه خورد بـه وسایل پشتش و تعادلشو از دست داد و پخش زمـین شد🌳
__________
#nadia_love_story ❤️
#zayn
#sad
#treachery
#part4
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Treachery🍂🌳
Zayn & y/n💦
تعادلشو از دست داد و پخش زمـین شد🍂
پغی زدم زیر خنده نمـیدونم چرا ولی اونم با دقت بـه لبخند من حالت درد رو از روی صورت قشنگش محو کرد و خندید تو بین قهقه های ما صدای خنده ی پائول هم بلند شد،نمـیدونم چیشد یـه لحظه نگاهامون تو هم گره خورد کم کم لبخندامون محو شد و بهم ذول زده بودیم🍂🍂🌳
دلم پرواز مـیکرد کـه بغلش کنم اما نمـیشد ،غرورم و گذشته نمـی زاشتن،خودمو جمع و جور کردم و سریع صورتمو ازش گرفتم و دویدم توی اتاقی کـه مال من بود،دستمو روی قلبم گزاشتن خیلی تند مـیزد چرا حتما انگار از دیدنش هیجان زده بشم مگه اینطور به منظور خودت تعریف نکردی ا.ت بعد چرا هنوزم انقدر جلوش سستی🍂🌳💦💦
وقتی ضربانم اروم تر شد یکم بـه اطرافم توجه کردم اتاق بزرگ و مجللی بود با کلی از پوسترای من یـه مـیز توالت بزرگ با کلی لباس و لوازم ارایش و چهار، پنج دستی مبل حس خوبی داشتم ازاین کـه اینقدر مشـهور مـهمم ولی شـهرت چی بهم مـیداد جز قدرت و ثروت غافل کـه این دو هم نمـی تونن بهم عشق رو بدن💦💦
توی فکر خودم بودم کـه صدای درون اومد
ا.ت:بفرمایید
خانم مدیر تدارکات:سلام خانم ا.ف واقعا خیلی خوشحالم کـه مـیبینمتون تیم طراح لباستون و ارایشتون اومدن همـینطور نده های تورتون هم اومدن توی اتاق خودشونن امشب اولین اجرارو خواهید داشت حدودا پنج ساعت دیگه طرفای ساعت نـه بگم بیـان!؟
ا.ت:کیـا؟
زن:تیمتون دیگه
ا.ت:اره بگو بیـان
بچه ها اومدن تو و من سریع پ بغلشون دلم واقعا براشون تنگ شده بود درون این بین انـه ارایشگرمـی بود کـه خیلی باهاش صمـیمـی بودم و نشستم و باهاش درمورد اطفاقات این چند وقت حرف زدم یکم اروم شدم ولی نـه زیـاد فقط زین بود کـه مـی تونست منو اروم کنـه🌳🍂🍂
یـه دوش گرفتمو زیر دست ادمای مختلف اماده شدم که تا برم روی استیج پشت صحنـه وایساده بود که تا اجرا زین تموم بشـه و بعدش من برم و اجرا کنم🍂🌳
داشتmind of mine رو مـیخوند نمـیدونم چرا ولی قایمکی دیدش مـیزدم
جوری کـه از لیـام یـاد گرفته بود مـیکروفونو توی دستاش ت و طرز راه رفتنش یـا وقتی کـه دستشو موقع خوندن مـیزاشت روی سینش یـا وقتی موهاشو مـیداد بالا همش برام شیرین و اشنا بود💦💦🍂
اجراش تموم شد و بعد یـه تشکر از حضار اومد پشت صحنـه سریع خودمو کشیدم عقب و مشغول حرف زدن با پائول شدم وقتی اومد پشت صحنـه با دیدن من یکم وایساد و منو نگاه کرد
زین🌳💦
موقع اجرا همش دلم پیشش بود،موقع رفتن بـه اتاقم یـهو دیدمش کـه داشت با پائول حرف مـیزد نتونستم برم و لذت دیدنشو از دست بدم
مثل همـیشـه هر رنگی بهش مـیومد،و صورتش مـهربون و خندون بود موقع حرف زدن با پائول💦🌳
جوری کـه همـیشـه دستاشو جلوی شکمش قلاب مـیکرد تو هم وموقع خندیدن چالای روی لپش معلوم مـیشد و فاک فاک لبشو گاز مـیگرفت این واقعا باعث مـیشد یـه چیزی درون درونم احساس کنم 🌳🍂
بادیگارد زین:زین چرا خشکت زده پسر برو دیگه؟!
زین:ها .....اها باشـه بریم
ا.ت🌳🍂
صبح شده بود💦
ا.ت:وایی عجب خوابی دیدمچقدر خستم
یکم خودمو کش و قوس دادم و از تخت بلند شدم رفتم جلوی اینـه اوف چقدر صورتم بـه هم ریخته بود،لباس خواب هنوز تنم بود یـه ابی بـه صورتم زدم و موهامو یکم شونـه کردم و زدم بیرون از اتاق فکر نمـی کردمـی بیدار باشـه🌳🍂
رفتم توی بالکن (یـه نکته بالکن همـه اتاقا یکیـه یعنی بـه هم وصله) باد بـه موهام مـیخورد و تو هوا پخش مـیشدن و بدجوری داشتم یخ مـیکردم 🌳💦🍂
یـه لحظه لرزیدم وقتی احساس کردم کت گرمـی روی شونـه هام انداخته شد شکه بودم ،صدای کفشای مردونـه ای بـه گوشم خورد کـه م حرکت و اومدن و کنارم ایستادن،چند با پلک زدم و صورتمو یواش گرفتم بالا زین بود کـه دستاشو توی هم قلاب کرده بود و ارنجاشو روی نرده بالکن گزاشته بود و به روبه رو خیره شده بود توی همون حالت بدون اینکه بـه من نگاه ه نفس عمـیقی کشد و گفت🍂
زین:بدن ظعیفت نمـیتونـه این سرمارو تحمل کنـه بهتر بود یـه چیز بهتر مـیپوشیدی
از حرفش یـه احساس خاصی بهم دست داد و از تیکه دوم حرفش خجالت کشیدم لباسم زیـادی باز بود🌳💦
استرس زیـادی داشتم وجودش کنارم باعث مـیشد احساس امنیت م ولی سنگینیـه نگاهاش برام غیر قابل تحمل بود،به خاطر استرس با ناخونام افتادم بـه جون پوست دستم سرم پایین بود و به پاهام نگاه مـیکردم خون از دستم راه افتاده بود،زین دستمو گرفت و گفت💦💦
زین:شت داری چیکار مـیکنی؟؟!
دستمال سفیدی رو کـه توی جیبش بود رو دراور و دستمو و گرفت و گزاشت روش و دست خودشم روش قرار داد که تا خونش بند بیـاد درون حین انجام این کارا بدون توجه بـه درد دستم داشتم بـه صورتش نگاه مـیکردم کـه یـهو صورتشو گرفت بالا و نگاهمو غافلگیر کرد💦🌳🍂
انگار زمان متوقف شده بود و فقط منو و زین بودیم انگار همـه چی بـه دست فراموشی سپرده شده بود دستشو گرفتم و خودمو کشیدم سمتش ولی......
________
#nadia_love_story ❤️
#zayn
#sad
#treachery
#part5
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Treachery🍂🌳
Zayn & y/n💦
دستشوگرفتم و خودمو کشیدم سمتش ولی باد شدیدی کـه به صورتم خورد باعث شد بـه خودم بیـام و ازش فاصله بگیرم ولی هنوز دستشو ول نکرده بودم ،کت زین هم با اون باد از روی شونـه هام افتاد پایین بالکن،با وجود لباس نازکو کوتاهم داشتم مـیلرزیدم واز طرفی نگاه زین معذبم مـی کرد ولی زین بیشتر از این بـه نگاه من ادامـه نداد و اومد کـه منو بغل کنـه دستاش رو هوا بودن کـه شان( یـه جوراییی کـه خیلی بـه ا.ت نزدیکه ولی دوست پسرش نیست) اومد تو🌳🍂🌳💦
زین سریع خودشو عقب کشید و وایساد کنار بدنم واقعا مـیلرزید،شان کـه از دیدن من با اون لباس کلی تعجب کرده بود سریع دووید و کتشو دراورد و انداخت روی شونم و بعدش بغلم کرد 🌳💦
شان:کجا بودی تو مـیدونی اگه سرما بخوری برنامـه هات بهم مـیریزن بیـا بریم تو
شان منو همونطور کـه توی بغلش بودم هدایت کرد بـه سمت درون بالکن از درون که مـیخواستم برم تو برگشتم و به زین نگاه کردم داشت🌳🍂 منظره بادیـه بیرونو تماشا مـیکرد زیرجوری کهی نشنید ازش تشکر کردم💦💦🍂
ا.ت:ممنونم زین
وقتی شان منو رسوند بـه اتاقم رفت که تا برای اجرای امشبی کـه باهاش داشتم حاظر بشـه ساعت ده شب بود و اجرام داشت شروع مـیشد،........ دست شان رو گرفتم و با هم رفتیم روی استیج شان اول گیتار مـیزد و من با صدای سوپرانو مـیخوندم💦🌳
زین هم جزو تماشاگرای ویژه با چند که تا سلب دیگه نشسته بود وقتی اهنگ تند شد شان با حرکات نمایشیش منو غافلگیر مـیکرد توی یـه قسمت اهنگ اونقدر بهم نزدیک شد کـه داشتم از روی استیج مـیوفتادم کـه دستشو گذاشت پشت کمرم و نگهم داشت و منو چسبوند بـه خودش نمـیدونم چرا ولی یـه دیقه نگاهم بـه سمت زین چرخید دستشو گذاشته بودروی سرش و پاشو تکون مـیداد اغلب این کارو وقتی مـیکرد کـه خیلی استرس داشت یـا عصبانی بود🌳🍂💦
ولی استرس از چی از این کـه شان بخواد با من کاری ه توی دستای شان جابه جا مـیشدم و مـیخوندم ولی نمـیفهمـیدم چی مـیگم وقی اهنگ تموم شد از شان جدا شدم و به سمت زین نگاه کردم ولی نبود💦🍂🌳
تماشاچیـا کلی جیغ جیغ مـی و دست مـیزدن و لی من تو بین اون هیـا هو سعی مـیکردم با چشمام زینو پیدا کنم کار سختی بود خیلی تلاش کردم ولی نشد از شان خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقمـی نبود مثل اینکه اعضای تیمم رفته بودن بیرون همـه بـه جز پائول کـه اونم اکثرا توی اتاق خودش بود🌳🍂💦
وقتی کـه مطمئن شدمـی نیست لباسامو بایـه تاپ نیم تنـه و شلوارک کوتاه عوض کردم و جلوی ایینـه نشستم که تا چیزایی رو کـه روی سرم بود از موهام باز کنم کـه یـهو احساس کردمـی دستشو روی مـیز گذاشت یکم پ عقب وقتی دیدم اون دست تتوهایی دقیقا مثل مال زین داره،نگاهمو از روی دستش سر دادم وبرگشتم که تا عقبو نگاه کنم خیلی جدی داشت بـه من نگاه مـیکرد برگشتم و رو بـه روش وایسادم قفسه سینم تند تند بالا و پایین مـی شد زین یـه نگاهی بـه قفسه سینم کـه تند تن بالا وپایی مـیشد کرد و دستشو کشید روی بازوم و تا انگشتام دستشو امتداد داد انگشتاشو تو انگشتام قفل کرد و دستمو گرفت جلوی صورتش و با اون یکی دستش کمرمو گرفت و منو چسبوند بـه خودش 🌳🍂🌳🍂🍂
مـیخواستم خودمو ازش جدا کنم و ژور اون بیشتر بود و من نمـیتونستم جم بخورم
بغض کرده بودم💦💦
ا.ت:زین ولم کن،........ولم کن خواهش مـیکنم من ازت مـیترسم
زین همـینجوری مـیومد سمتم و عقب عقب مـیرفتم و با صدای اغوا گرش مـیگفت
زین:مگه من چسم کـه ازم مـیترسی،بیینم تو از من بدت مـیاد از من متنفری؟؟!
ا.ت:اره بدم مـیاد چون تو بهم خیـانت کردی
زین منو محکم گرفو چرخوند کـه همـین باعث شد محکم بخورم بـه دیوار💦🍂
دستشو گذاشت یـه طرف صورتم و خم شد و صورتشو دقیقا مقابل مال من گرفتح
زین: معذرت مـیخوام........ ولی حق نداری ازم متنفر باشی چون من عاشقتم
با دستش بازومو گرفت و اورد بالا و بوسیدش💦💦🌳
در همون حالت من با گریـه بهش مـی گفتم
ا.ت:تو رفتی با پری جیجی و هزار دیگه حالا چطور حق ندارم ازت متنفر باشم تو بهم دروغ گفتی
زین کـه هنوزم مشغول لمس بدن من بود گفت
زین:من همرو کنار گذاشتم فقط به منظور عشقم بـه تو من جز تو دیگه بـه هیچ چیز دل بستگی ندارم
کنار صورتمو گرفت توی دستش و اشکامو با شصتش پاک کرد
زین:یـه فرصت به منظور اینکه نشون بدم عوض شدم تنـها فقط یکی ،این یـه خواهشـه و امـیدوارم درک کنی
سرشو چسبوند بـه سرم و گفت
زین: اگه بهم بگی کـه برم به منظور همـیشـه مـیرم ولی مطمئن باش مـیمـیرم و اگه درخواستمو قبول کنی که تا اخر عمر وفادار کنارت زندگی مـیکنم و خوشبختن مـیکنم من دیگه چشام باز شده مـیتونم بفهمم کجای کارم و اینکه چهیرو واقعا دوست دارم و مـی پرستم اون تویی نـه هیچ دیگه فقط تو
حالا اشکای اونم مـیریختن🌳🍂💦
ا.ت:یـه فرصت من از این فرصت بـه تو مـیترسم هنوز اون شب توی هتلو فراموش نکردم💦
زین:.
____________
#nadia_love_story ❤️
#zayn
#sad
#treachery
#part6
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Treachery🍂🌳
Zayn & y/n💦
زین:من اشتباه کردم اره اشتباهات خیلی زیـاد،ولی مـیخوام جبرانشون کنم اگه منو نبخشی نابود مـیشم اینو درک کن،ا.ت بهم بگو منو مـیبخشی
صورتو با دو دستش گرفت بالا💦🍂
زین:بهم بگو،یـه چیزی بگو لعنتی!!
توی چشمای عسلیش خیره شدم،حرفای نایل حرفایی کـه اون شب خود زین زده بود و مـیگفت نمـی دونسته داره چیکار مـیکنـه، حال الانش ،همش بهم مـیگفت دباره برگرد پیشش🍂🌳
زین کـه دیگه داشت نا امـید مـیشد صورتمو اورد جلوش و پیشونیمو بوسید،یـه بوسه کوتاه و خیلی اروم،به صورتم نگاه کرد و بغضشو قورت داد( کشتی پسرمو بد)🌳💦💦
زین:حق داری بـه اندازه تمام این سه سال حق داری ممکنـه دیگه دوستم نداشته باشی ممکنـه دیگه نخوای هیچوقت منو ببینی ولی.......
جملشو ناتموم گذاشت و برگشت که تا بره ولی من دستشو محکم گرفتم و خودمو کشیدم سمتش و محکم بغلش کردم🌳🍂🍂
ا.ت:ولی عاشقتم
خودمو گوله کردم توی تنش و سفقت تر بغلش کردم و اونم تلافی کرد و لباشو روی موهام گذاشت و سفت بغلم کرد دستشو پشتم گزاشت و بالا پایینش کرد،سرمو از روی سینش برداشتم و به چشماش خیره شدم🌳🍂💦
ا.ت:مـیبخشمت و مـیخوامت به منظور همـیشـه
زین بی مـهابا گریـه مـیکرد و بینش لبخند مـیزد صورتشو اورد جلو اینبار دیگه فرق داشت چشمامو بستم که تا با ارامش ببوسمش نمـیدونم چرا اینقدر مـی خواستمش ولی مطمئن بودم تنـها فقط یـه دلیل داره عشق💦🌳🍂🍂
اون شب بـه اتاق اون رفتم و تا صبح با هم نشستیم و حرف زدیم درست کنار شومـینـه یـه پتو دور جفتمون بود و به اتیش ذل زده بودیم زین قسم خورد کـه هیچ وقت تنـهام نزاره و منم فقط امـیدوار بودم اما دلم باورش کرده بودم انگار مـیدونستم کـه دیگه خبری از خیـانت نیست و اون به منظور همـیشـه توی قلبمـه🌳🍂💦
صبح قرار بود با یـه پرواز بریم بـه پاریس دیگه از هیچی نمـی ترسیدم وقتی داشتیم از توی فرودگاه رد مـی شدیم دستشو گرفته بودم و اون هم مدام بـه من نگاه مـیکرد،دیگه مـهم نبود کـه اگه مثلا مـیگفتن زین مالیک و ا.ت ا.ف دباره وارد رابطه شدن و به هم رسیدن،دیگه هیچی واقعا مـهم نبود،توی هواپیما سرمو روی شونش گزاشته بودم و به پاریس فکر مـیکردم ،موقع پیـاده شدن از هواپیما هم همش خبرنگارا ازمون سوالای مختلف مـیپرسیدن 💦💦🍂🌳🍂
حدود سه ساعت با زین توی اتاق هتل بودم و با هم عکسای گذشتمونو نگاه مـیکردیم کـه به یکیشون برخوردیم
زین:اینو یـادت مـیاد این اولین اجرای دو نفریمون بود
لبخندی زدو منتظر موند که تا چیزی بگم🍂🌳
ا.ت:ای کاش مـیشد دباره
صدای درون دراومد🍂🍂🌳
هتلدار:باید برید چند نفر اومدن دنبالتون خانم ا.ف
با کمک زین وسایلامو جمع کردم و ازش خداحافظی کردم و به سمت سالن کنسرت راه افتادم بـه محض رسیدنم حاظر شدم و با نده های تورم رفتم روی استیج و با تشویق تماشاچیـا مواجه شدم🌳🍂💦
وبعد شروع کردم بـه خوندن، اول اهنگم خیلی اروم بود،اهنگی کـه اسمشو secret love song گذاشته بودم💦🍂
(اهنگ رو پلی کنید و خواهشا بـه همـه چیزش دقت کنید)
خودم معنی کردم امـیدوارم جاییش مشکل نداشته باشـه🍂🍂
When you hold me in the street
وقتی درون خیـابون دراغوشم مـیگیری
And you kiss me on the dance floor
و روی صحنـه منو مـیبوسی
I wish that it could be like that
ارزو مـیکنم کـه ای کاش این جوری بود
Whay can't it be like?! that cause i'm yours
چرا نمـیشـه کـه اینجوری باشـه اخه من ما توئم
We keep behind closed doors
ما پشت درون های بسته نگه داشته شدیم(عشقشون حتما مخفی بمونـه)
Every time i see you,i die a little more
هر دفعه کـه مـیبینمت, از دفعه قبل یکم بیشتر مـیمـیرم
Stolen moments that we steal,as the curtain falls
لحضه های دزدیده شده ای کـه وقتی مانع پایین مـیاد خودمون مـیدزدیمش(دزدکی بـه هم نگاه مـیکنم چون عشقشون حتما مخفی بمونـه)
It'll never be enough
هرگز کافی نخواهد بود
It's obvious you're meant for me
معلومـه کـه تو به منظور من معنی شدی
Every piece of you,it's just fits prefectly
هر فطعه از تو کاملا برازنده است
Every second,every thought i'm in so deep
هر لحظه,توی هر فکر و خیـالی کـه عمـیقا هستم
But i'll never show it on my face
هیچ وقت تو چهره ام نشون نمـیدم(عشق و نگرانیش رو پنـهان مـیکنـه و تظاهر بـه خوشحالی مـیکنـه)
But we know this,we got a love that is homeless
اما مـیدونیم,که عشقی داریم کـه بی خانمانـه
Why can't you hold me in the street
چرا نمـیتونی منو درون خیـابون منو درون اغوش بگیری
Why can't i kiss you on the dance floor
چرا نتونم تورو روی صحنـه ببوسم
I wish that it could be like that
ارزو مـی کنم کـه ای کاش اینجوری بود
Why can't it be like that?! Cause i'm yours
چرا نمـیشـه کـه اینحوری باشـه اخه من مال توئم
____________
#nadia_love_story ❤️
#zayn
#sad
#treachery
#part7
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Treachery🍂🌳
Zayn & y/n💦
در حال خوندن بودم با یـه بغض خالص دباره وقتی اهنگ اروم شد قرار بود صدای جیسون درولا(خواننده ای کـه این قسمت اهنگشو خونده)پخش بشـه ولی صدای زین اومد و یک نور پرژکتور افتاد روی زین و یکی اوفتاد روی من و اون داشت مـیخوند و نزدیک من مـیشد🍂🍂💦🌳
When you're with him,do you call his name?!
وقتی کـه با اون پسره ای ,اسمشم صدا مـیزنی?!
Like you do when you're with me,does it feel the same
مثل وقتی کـه با منی صداش مـیزنی, همون حس رو برات داره
Would you leave if i was ready to settle down
اگه من زانو مـیزدم و درخواست ازدواج بهت مـیدادم اونو ترک مـیکردی(بچه ها منظورش شان هست)
Or would you play it safe and stay
یـا با امنیت بازی مـیکردی و مـیموندی باهاش
Girl you know this, we got a love that is homeless
تو اینو مـیدونی ما عشقمون بی خانمانـه(یعنی عشقمون سردرگمـه)
رفتم جلو تر و دستشوگرفتم و روبه روش وایسادم💦💦💦
Why can't you hold me in the street
چرا نمـیتونی منو توی خیـابون درون اغوش بگیری
Why can,t i kiss you on the dance floor
چرا نتونم تور روی صحنـه ببوسم
I wish that it could be like that
ارزو مـی کنم کـه ای کاش اینجوری بود
Why can't it be like that?!cause i'm yours
چرا نمـیتونـه اینجوری باشـه اخه من مال توئم
زین توی چشمام نگاه کرد و گفت🌳🍂
Ana nobody know i'm in love with someone's baby
هیچنمـیدونـه کـه من عاشق عشق یـه نفر دیگه ام(منظورش اینکه کـه وقتایی کـه با پری،جیجی یـا بقیـه بوده عاشق ا.ت بوده نـه اونا)
و من دباره ادامـه دادم💦🌳🍂
I don't wanna hide us away
من نمـیخوام خودمون رو مخفی کنم
Tell the word about the love we making
به دنیـا عشقی کـه ساختیم رو مـیگم
I'm living for that day
من بـه امـید اون روز زندگی مـیکنم
حالا هر دو با هم خوندیم🍂💦
Why can't you hold me in the street
Why can't i kiss you on the dance floor
وحالا دباره فقط من 💦💦
I wish that we could be like that
Why can't we be like that?!cause i'm yours,i'm yours
دستمو گرفت و یـه دور چرخیدم و دباره با هم خوندیم💦🍂🌳
Oh why can't you hold me in the street?!
Why can't i kiss you on the dance floor
I wish that we could be like that
Why can't we be like that?!cause i'm yours
Why can't i say that i'm on love
I wanna shout it from the rooftops
I wish that we could be like that
Why can't we be like that?!cause i'm yours
دستشو دباره گرفتم و نزدیکش شدم و توی چشاش نگاه کردم و با گریـه خوندم🍂🌳
Why can't we be like that
Wish we could be like that
وبعد صدای دست و جیغ همـه دراومد،پ بغلش و گریـه کردم......
________________
#nadia_love_story ❤️
#zayn
#sad
#treachery
#part8
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Treachery🍂🌳
Zayn & y/n💦
اون شب با زین عالی بود،طی سه ماه بـه جاهای مختلف دنیـا رفتیم🌳🍂
تورمون عالی پیش مـیرفت و منو و زین روز بـه روز بـه هم بیشتر نزدیک مـیشدیم،مثل رویـا بود برام مثل رویـا ،ارزو داشتم کـه هیچوقت تموم نشـه🍂🍂
جی جی🌳
جی جی: خیلی برام جالبه اونا دباره بهم رسیدن ا.ت چجوری تونست زین رو بپذیره؟؟!
مایک:نمـیدونم ولی تنـها چیزی کـه مـیدونم اینکه مـیخوام با تو باشم جی جی من دوست دارم
جی جی:مـیخوای دباره برگردیم پیش هم اگه مـیخوای حتما برام یـه کاری ی
مایک:هر کاری باشـه مـیکنم
جی جی:باید کمکم کنی کـه ا.ت و زین از هم جدا بشن
مایک یکم تعجب کرد و جا خورد🌳🍂
مایک:اخه چرا؟؟!
جی جی:واسه اینکه اون زین لعنتی حتما تقاس بعد بده باید
مایک:خیله خوب باشـه فقط بگو چیکار کنم
جی جی:لازم نیست توکار خاصی انجام بدی فقط حتما بری و فیلم بازی کنی پیش ا.ت،اون الان تو هتل پلازا تو نیویورکه
مایک:برم بهش چی بگم؟!
جیجی:بعدا بهت مـیگم عجله نکن فعلا حتما بریم بیمارستان گفتی یـه دوستی داری کـه دکتره و خیلی بهت مدیونـه نـه؟! حتما بریم پیشش و یـه کارایی یم ،را بیوفت
با مایک راه افتادم رفتیم بیمارستان اون دکتر بـه مایک مدیون بود و مایکم منو مـیخواست بعد کارم خیلی راحت داشت پیش مـیرفت،از دکتر خواستم کـه یـه پرونده بارداری برام درست کنـه و چندتا عو اینجور چیزا،حالا تنـها کاری کـه مونده بود داغون اعصاب ا.ت بود🌳🍂💦
ا.ت🍂
داشتم تلوزیون مـیدیدم کـه تلفن هتل زنگ خورد💦💦
هتلدار:خانم ا.ف یـه اقایی اومده بـه اسم مایک فارادای با شما کار داره مـیاید ببینیدش یـا اون بیـاد بالا
ا.ت:نـه صبر کنید الان مـیام پایین
تلفونو قطع کرم و بلند شدم و پالتومو پوشیدم و وقتی داشتم مـیرفتم پایین هی از خودم سوال مـیپرسیدم کـه کی ممکنـه باشـه بـه محض دیدن هتلدار با اشاره انگشتش بـه سمت سالن رفتم اونجا تقریبا خلوت بود فقط یـه مرد بود کـه پشت بـه من روی یکی از مبلا نشسته بود رفتم جلوتر و گفتم💦🌳🍂
ا.ت:سلام
مایک:سلام خانم ا.ف امـیدوارم مزاحمتون نشده باشم
ا.ت:من شمارو بـه خاطر نمـیارم
مایک:خوب راستش شما هیچوقت منو ندید حق دارید من دوست پسر سابق جی جی هستم
چرا دوست پسر سابق جی جی حتما بیـاد اینجا🍂🌳
ا.ت:مـیشـه بدونم با من چیکار دارید؟!
اون سرشو گرفت پایین و وقتی اورد بالا چشاش خیس بود 🍂🌳
مایک:من جیجی رو خیلی دوست دارم و براش هر کاری مـیکنم و در حال حاظر اون مـیخواد با زین باشـه تو حتما بزاری اونا با هم باشن
ا.ت:چرا حتما این کارو م؟!
مایک:چون جیجی از زین بارداره و زین حتما کنارش باشـه
با شنیدن این کلمـه زانوهام شل شد و راه نفسم بسته شد روی زانو هام فرود اومدم و ناخونامو فشار دادم بـه کف دستم🍂💦💦
مایک:من از عشقم بـه جیجی گذشتم چون اون عاشقه زینـه و الانم ازش بارداره خواهش مـیکنم توئم بگذر که تا اونا با هم و بچشون خوشبخت بشن شاید یـه دعواهایی توی گذشته کرده باشن ولی الان پای یـه بچه درمونـه ازت مـیخوام درک کنی،درک مـیکنی ا.ت، تو کـه نمـیخوای اون بچه از بین بره اگه زین نره پیش جیجی،جیجی قطعا اون بچرو مـیندازه،توکه نمـیخوای یـه بچه از بین بره
اشکام بدون پلک زدن مـیریختن و ضربانم کند شده بود احساس مـیکردم دارم مـیمـیرم 💦🌳🍂
مایک:ازش بگذر مثل من، بگذر ازش
وقتی مایک اینو گفت احساس کردم خون توی رگام منجمد شد،این حقیقت بود حتما مـیپذیرفتمش اون راس مـیگه من کـه نمـیخوام یـه بچرو از بین ببرم،دستمو روی زانوم گذاشتم و بلند شدم و برگه هایی رو کـه روبه روم گرفته بود رو گرفتم با دیدن عسونوگرافیـه اون بچه دیگه همـه چیز باورم شد🌳🍂🍂🍂
اشکامو پاک کردم و سعی کردم بـه خودم بـه قبولونم🌳🍂
ا.ت:قبوله درست مـیگی من این کارو مـیکنم
وبعد بدون هیچ کلمـه ای سریع دویدم توی اتاقم و خودمو پرت کردم روی تختم و صدای هق هقام بلند شد،چرا نمـیشد زندگیـه من خوب بمونـه اخه مگه من چیکار کرده بودم من فقط یـه خوشبختی مـیخواستم همـین ،یـه زندگی کـه اونو با زین تقسیم کنم💦💦💦💦🌳🍂
مایک🍂
صدای موبایلم دراومد جیجی بود
جیجی:چیشد ؟؟
مایک:قبول کرد
جیجی:خوبه
مایک:حالم از خودم بهم خورد اون هیچ گناهی نداشت قراره تو اذیت زین بود نـه اون
جیجی:اونم بـه موقش حالا دیگه اونجا نمون برو
زین💦
وقتی برگشتم هتل چراغا خاموش بود.....
____________
#nadia_love_story ❤️
#zayn
#sad
#treachery
#part9
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Treachery🍂🌳
Zayn & y/n💦
زین💦
وقتی برگشتمهتل چراغا خاموش بود و هیچ صدایی نمـیومد🍂🌳
زین:ا.ت،ا.ت عزیزم،کجایی فرشته کوچولوی من؟!
دیگه واقعا نگران شدم دستمو دراز کردم و کلیدی رو کـه مال پذیرایی بود رو روشن کردم هیچ نبود دستشویی و حمومم رو نگاه کردم بازمـی نبود رفتم توی اتاقو دیدم بـه محض اینکه چراغو روشن کردم ا.ت رو دیدم کـه برعروی تخت خوابیده بود و دستاشو کنارش انداخته بود🌳🍂
رفتم کنارش روی تخت نشستم و با دستام بازوهاشو گرفتم و برش گردوندم فکر مـیکردم خستس و خوابش ولی وقتی کمکش کردم کـه برگرده بیدار بود و چشماش قرمز شده بود
زین:چی شده چرا چشات قرمزه؟!ا.ت،ا.ت من حالت خوبهی چیزی گفته؟!
بغضش ترکید و گریـه کرد محکم پرید توبغلم و سرشو گذاشت روی شونم و با هق هق شروع کرد بـه حرف زدن
ا.ت:زِ....زِ...زین مـی مـی دونی امروز چیزیو فهمـیدم کـه ای کاش زود تر مـیفهمـیدم
زین:چیرو؟!من نمـیفهمم،مـیشـه بگی......
ا.ت:ساکت باش و بع حرفا خوب گوش کن زین این دنیـا دنیـایی کـه هر روز یـه قصه ای من اینو باور کردم کـه دیگه بهم خیـانت نمـیکنی و به پای عشقم مـیمونی،ولی حتما از هم جدا بشیم
زین:چی اخه چرا؟!
ا.ت:این پایـانشـه زین سه سال و سه ماه پایـان عشق ما تو حتما بدونی کـه داری پدر مـیشی اونم از جیجی اون بهت نیـاز داره حتی اگر دوسشم نداری حتما داشته باشی چون اون مادر بچه توئه
سرشو از روی شونم بلند کرد و توی چشمام نگاه کرد،در بین بغضش خندید و گفت
ا.ت: دوست دارم
زین:ا.ت من نمـیفهمم چی مـیگی بچه چیـه؟؟
ا.ت:بچه تو و جیجی حتما پیشش باشی که تا ابد اینو بفهم بهم قول بده
زین:ازم چی مـیخوای مـیخوای ترکت کنم
حالا خودمم گریـه مـیکردم
ا.ت:یـه ماشین داره مـیاد دنبالم زین بهم قول بده پیشش بمونی من حتما حاظر بشم و برم،بلند شد کـه لباسشو بپوشـه ولی من نمـیزاشتم
ا.ت:ولم کن زین من نمـیخوام حرفای مایک درست از اب دربیـاد نمـیخوام جیجی اون بچرو بکشـه
زین:حالا فهمـیدم قضیـه از چه قراره مایک لعنتی گیرش بیـارم مـیکشمش
ا.ت لباسشو پوشید و خواست از درون بره بیرون کـه جلوشو گرفتم محکم دوطرف بازواشو گرفتم و گفتم
زین:نمـیزارم بری
ا.ت:بزار برم زین اون بچه فقط همـین مـهمـه
زین:من اصلا مطمئن نیستم کـه بچه ای درون کار باشـه بـه فرضم کـه باشـه من بی تو هیچ چیرو نمـیخوام تقلا مـیکردم خودمو از توی دستاش ازاد کنم ولی نمـیشد ولم نمـیکرد🌳💦💦
ا.ت:زین ولم کن حتی اگه خودتم بخوای من دیگه نمـیخوام باهات باشم
زین:چی؟!
من هنوز تو شک بودم یعنی منو نمـیخواست هلم داد و رفت بیرون🌳🍂
روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم تنـها چیزی کـه به ذهنم رسید زنگ زدن بـه اون جیجیـه بود
جیجی:الو
زین:کار خودتو کردی نـه؟!
جیجی:اوه عزیزم متاسفم ولی اون حق ارامش نداره بالاخره هرچی باشـه اون یـه هرزس
اون دقیقا همـیشـه دست مـیزاره روی نقطه ظعف من💦
زین:خفه شو خفه،دعا کن گیرت نیـارم وگرنـه مـیکشمت این تویی کـه هرزه ای با مایک خوش مـیگزره بهش بگو اونم اگه گیر بیـارم زنده نمـیزارم
جیجی:مـیدونی جالب چیـه الان ا.ت رفته که تا مایکو ببینـه که تا اونم بیشتر بهش از نینیمون بگه این جذاب نیست؟!
دلم مـیخواست تلفن اون دختترو خفه کنم💦🌳
زین:اون مایک غلط مـیکنـه باتو
جیجی:ببین ا.ت یـه خیلی زود باوره و خیلیم حساس مطمئن باش دیگه ازت گرفتمش
دیگه نتونستم حرفای اون حرومزادرو تحمل کنم گوشیرو کوبیدم روی زمـین و دستمو چندبار توی موهام کشیدم و توی اتاق بـه اینور و اونور مـیرفتم و دستمو بـه هرچی کـه مـیرسید قلاب مـیکردم و پرتش مـیکردم زمـین🍂🌳💦
ا.ت🍂
توی کافه نشسته بودم ومنتظر مایک بودم یـه جورایی خیلی بهش اعتماد پیدا کرده بودم با حرفاش🌳🍂
وقتی اومد درست روبه روم نشست
مایک:خوبی؟!
ا.ت:من خوبم تو بگو زین مـیدونسته؟!مایک جوابمو بده زین مـیدونسته یـه بچه داره لون با مـیل خودش جیجیرو حامله کرده بوده جوابمو بده لعنتی؟!
مایک:اره(با داد)،اره اون بـه اختیـار خودش جیجیرو بـه فاک داده و حاملش کرده که تا ازش بچه داشته باشـه
خورد شدنو درون درونم احساس کردم قلبم درد مـیکرد نبضم نمـیزد🍂🌳
مایک:واقع بین باش کلاه هر دوی ما بعد معرحالا مـیخوای چیکار کنی؟!
اشکامو پاک کردم و صدامو صاف کردم و گفتم 💦💦🌳🍂
ا.ت:برای همـیشـه تمومش مـیکنم اون فرصت دبارشو از دست داد اون دروغ گفت خیـانت کرد
همـه اینارو با بغض مـیگفتم ای کاش هیچوقت اینارو بـه زبون نمـیاوردم🍂🌳💦
بلند شدم و بدون هیچ حرفی رفتم توی خیـابونای نیویورک قدم مـیزدم و به اطراف نگاه مـیکردم این جاهارو خوب یـادم مـیاد،یـادم مـیاد من و زین وقتی توی افکتور قبول شد توی خیـابونای این جا قدم مـیزدیم و بستنی مـیخوردیم💦🍂🌳
بی هدف قدم مـیزدم و به گذشته فکر مـیکردم......
___________
#nadia_love_story ❤️
#zayn
#sad
#treachery
#part10
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Treachery🍂🌳
Zayn & y/n💦
زین🌳
توی ختل موندن دوونم مـیکرد زدم بیرون و رفتم همون خیـابونایی کـه من و ا.ت بـه مناسبت قبول شدن من توی افکتورراه مـیرفتیم و بستنی مـیخوردیم همـینجوری رفتم که تا به اون پارک خاطره هامون رسیدم روی یـه صندلی نشستم و دقت نکردم کـه کی کنارم نشسته🍂🌳💦
نمـیدونم چرا ولی قلبم بدجوری درد مـیکرد حتما قرصمو مـیخوردم یـادمـه از وقتی کـه توی اون شب توی هتل زین منو خیـانت کار خطاب کرد خوردن این قرصای فاکی عادتم شده،از خانومـی کـه کنارم بود پرسیدم🌳🍂🌳🍂
زین:یکم اب داری!؟
خم شد و اب رو از توی کیفش دراورد و وقتی گرفت روبه روم متوجه شدم کـه اون ا.ت منـه💦🌳🍂
زین:ا.ت!!
ا.ت:تو قرص مـیخوری؟!
سریع پ و جلوش زانو زدم
زین:ببین ا.ت همشون دروغ مـیگن دروغ مـیفهمـی که، ببین اصلا.....
من داشتم حرف مـیزدم ولی اون گریـه مـیکرد و با نا امـیدی سرشو تکون مـیداد،دستمو گرفت و گفت 🌳🍂💦
ا.ت:زین اعتماد بـه تودیگه کار نشدنیـه به منظور من،به نگاه کن دوست دارم و مـیدونم کـه توهم داری ولی این تهشـه اخرش منو و نمـیتونیم کنار هم بمونیم تو وفادار نیستی فقط دوست داری همـین اینا حرفای اخرمـه دیگه هیچ چیز نمـیتونـه مارو بـه هم برگردونـه حتما دور باشیم🌳🍂
دستاشو ول کردم و رفتم همش گریـه مـیکردم چقدر گریـه اه بسه دیگه یـه لحظه وایسادم که تا دباره نگاهش کنم ولی منصرف شدم🌳🍂
یک ماه بعد اون اطفاق زین کلا دنیـای خوانندگی رو رها کرد و رفت و من دیگه هیچوقت ندیدمش،تنـها و تنـها امـیدوارم بودم کـه زنده باشـه و خوشبخت همـین💦🌳🍂
پایـان💔
______________
#nadia_love_story ❤️
#zayn
#sad
#treachery
#part11
بچه ها این تموم شد امـیدوارم دوست داشته باشید❤️
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
هر چیزی کـه ایمجینشو ین براتون با هری اتفاق مـیوفته(فقط همـینو بدونید درموردش)
ا.ن ا.ت🍃
توی هواپیما نشسته بودم و دل تو دلم نبود خلبان گفت ده دقیقه دیگه فرود مـیایم ولی من خیلی هیجان زده بودم کـه برمـیگردم پیشش بعد یک سال
من هیچوقت فکرشم نمـیکردم کـه اینجوری بشـه یعنی یـه روزی بهم علاقمند بشـه کـه همـیشـه توی خیـالاتم بود،هری استایلز سوپر استار معروف،درست یـادمـه بهار سال پیش بود کـه همراه خانوادم به منظور تعطیلات تابستون رفته بودیم ملبورن(استرالیـا)،اون روز هری با خانوادش داشتن توی اسکله ماهی گیری مـی و اتفاقی با خانواده من اشنا شد و سر صحبتو باز ،وقتی اتفاقی منو دید اولش شبیـه مسخ شده ها رفتار مـیکرد اما کم کم بهتر شد یـادم مـیاد اون روز کلی باهاشون خندیدیم که تا اینکه یک ماه گذشت و صمـیمـی تر شدیم بـه جورایی رابین و انا همـیشـه دعوتمون مـی خونـه هری توی استرالیـا و ما زیـاد توی هتل نمـیموندیم درست وقتی کـه داشتیم برمـیگشتیم کشورمون هری اومد فرودگاه و بهم ابراز علاقه کرد
و ازم خواست پیشش بمونم یـادمـه انقدر جلوی خانوادم خجالت کشیدم کـه دهنم قفل شده بود،ولی بابت سال اخر دبیرستان نمـیتونستم برنگردم،برگشتم با این قول کـه تو یکی از دانشگاه های لندن قبول بشم
چمدونمو بر داشتم و از گیت اومدم بیرون کـه تلفنم زنگ خورد،هری بود با خنده گفتم
ا.ت:هی چندبار زنگ مـیزنی؟!
هری:یک سال گذشته خوب ببینم بـه قولت کـه عمل کردی؟
ا.ت:اوهوم
هری:از گیت اومدی بیرون؟!
ا.ت:الان جلوی سالن 3B وایسادم
هری:چی مـیگی منم همونجام
تعجب کردم عقب عقب داشتم مـیرفتم و اطرافو نگاه مـیکردم کـه احساس کردم خوردم بهی برگشتم معذرت خواهی کنم ولی...با خنده گفت
هری:ا.ت
یکم بـه صورتش دقت کردم موهاش خیلی بلند شده بود همـینطور قدش و هیکلش،سرتا پا سیـاه پوشیده بود با یـه اور کت بلند مشکی،با خنده گفتم...
ا.ت:هی موهاشو
خندیدم روی پنجه پام بلند شد و سفت بغلش کردم،موهای بلندمو نوازش کرد
ا.ت:دلم برات تنگ شده بود
هری:منم عزیزم
اروم دستامو از دور گردنش باز کرد و اومدم پایین،انتظار داشتم بگه بریم ولی مثل اینکه منتظر چیزی بود
ا.ت:چیزی شده؟!
صاف وایساد،صداشو صاف کرد و دستاشو پشتش قلاب کرد
هری:خوب من منتظرم
ا.ت:منتظر چی؟!
خم شد سمت صورتم و نگاهشو پایین تر برد که تا به لبهام رسید،تازه فهمـیدم.....سرمو گرفتم پایین و با صدای خجالت زده گفتم
ا.ت:هری
هری:جانم؟
ا.ت:بیـا بریم همـه دارن نگاهمون مـیکنن
هری:نترس بادیگاردام هستن،اتفاقی نمـیوفته.....من که تا به خواستم نرسم تکون نمـیخورم...چیز زیـادی نمـیخوام این خیلی عادیـه کـه الان منو ببوسی......
______________________
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part1
ال د لاو 🍌😎😌
10📝 که تا نظر بدین پارت بعدو مـیزارم
گشاد بازیو بزارین کنار که تا نظر ندین هیچینمـینویسم💦😂
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
ادامـه🍃
هری:نترس بادیگاردام هستن،اتفاقی نمـیوفته.....من که تا به خواستم نرسم تکون نمـیخورم...چیز زیـادی نمـیخوام این خیلی عادیـه کـه الان منو ببوسی
ا.ت:برای شما اره اما نـه توکشور من
هری:پس خیلی کشور عجیبی دارین
دستشو گذاشت زیر چونم و صورتمو گرفت سمت خودش دیگه همـه ادمای اونجا فهمـیده بودن هری استایلز اونجاس،ولی اون خیلی ریلبود
دباره بـه لبهام نگاه کرد،یـه نگا بـه اطراف انداختم من واقعا نمـیتونسم داشتم از خجالت مـیمردم
روبه لبهام لبخند زد و پیشونیمو بوسید،دسته چمدونمو کشید و دستشو گذاشت دور کمرم و راه افتاد سمت درون خروجی
این همـه عکاس و خبرنگار یـهو از کجا اومدن؟!پابه پای ما مـیومدن هر چند بادیگاردای هری سعی داشتن جلوشونو بگیرن
خبرنگار:اقای استایلز...اقای استایلز..راسته کـه تازگیـا وارد رابطه شدین
هری:خوب معلومـه کنارم وایساده
دستشو فشار دادم و توی گوشم گفت
هری:مگه دروغ مـیگم
بهم لبخند زدیم و چند متر جلوتر سوار ماشین شدیم،خیلی خسته بودم سرم کم کم داشت مـیرفت واسه خواب کـه اروم گذاشتمش روی شونـه ی هری،دستمو اروم گرفت...........چشممو کـه دباره باز کردم هنوز توی راه بودیم،سرمو از روی شونش برداشتم
هری:بیدار شدی؟!
سر تکون دادم
ا.ت:چقدر خوابیدم؟
هری:یک ساعت مـیشـه...اگه خسته ای بازم بخواب
ا.ت:نـه دیگه کافیـه،یـه سوال بپرسم؟
هری:البته..
ا.ت:کجا مـیریم؟
هری:خونـه من
ا.ت:یعنی نمـیریم پیش مادرت؟!
هری:بعدا مـیریم الان بهتره یـه جای خلوت استراحت کنی،بچه های جما اونجان نمـیزارن راحت باشی
ا.ت:باشـه
چیزی نگذشت کـه رسیدیم خونـه هری فوق العاده بود فکر نمـیکردم یـه همچین جایی تو حومـه شـهر لندن باشـه
ماشین وار حیـاط شد و کنار باغ وایساد
ا.ت:خونـه فوق العاده ای داری
هری:داریم،البته اگه بخوای با من بمونی
جلوی درون خدمتکاراشو بهم معرفی کرد و باهاشون دست دادم بعد با هم رفتیم طبقه بالا اتاقمو بهم نشون داد
هری:من یکم کار دارم بیرون که تا تو دوش بگیری و یکم استراحت کنی برمـیگردم،چیزی احتیـاج داشتی بـه کلر(خدمتکارش) بگو یـا اگه با اون راحت نبودی بـه خودم زنگ بزن
برگشت بره کـه اسمشو صدا زدم
ا.ت:هری...مراقب خودت باش
لبخند زد و درو اتاقو بست و رفت،اتاق قشنگی بود دقیقا مناسب یـه رفتم سمت پنجره و بازش کردم،نمـیدونم چی باعث مـیشد هری انقدر منو دوست داشته باشـه،درسته خوشگلی بودم ولی حتما خوشگل تر از منم به منظور اون بود،یـه لحظه بـه هام نگاه کردم دو ثانیـه بعد بـه تفکرات منحرفانـه خودم خندیدم،حس خوبی داشتم ولی احساس مـیکردم با هری زیـاد راحت نیستم و خیلی نمـیشناسمش.........
_____________
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part2
فکر نکنید لوسه مـیدونید این یـه ایمجینـه کـه بیشتر کنار هم خوشحال زندگی مـیکنن مشکل بد پیش نمـیاد البته مـیاد ولی نـه مثل ایمجین قبلیـام😁😬
10+📝نظر که تا پارت بعد
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
ادامـه
بعد یـه حموم حسابی مثل رنگ پریده ها شده بودم،یـاد پدرم افتادم دلم براش تنگ شد همـیشـه بهم مـیگفت سفید برفی، پیراهن صورتی که تا بالای زانوم پوشیدم موهامو از کنارم بافتم که تا روی کمرم گوشیمو برداشتم و شماره پدرمو گرفتم....بعد چنتا بوق برداشت و یکم با هم حرف زدیم از اینکه الان کجام و چیکار مـیکنم براش گفتم و اینکه هری همـه چیزو برام محیـا کرده
از اینکهوضعیتم اینجا خوب بود خوشحال شد و خظی کرد حوصلم سر رفته بود
رفتم طبقه پایین،داشتم از پله ها مـیومدم پایین که...
کلر:چیزی مـیخواین خانم؟!
ا.ت:نـه عزیزم فقط منو اینجوری صدا نکن،بهم بگو ا.ت
کلر:ولی....
ا.ت:ولی نداره،ببینم حالا چیزی داریم من بخورم واقعا گشنمـه
لبخند زد و گفت دنبالش برم
فتیم تو اشپز خونـه
کلر:الان اقا مـیاد و شامو مـیارم بیـا بشین حرف بزنیم اینجوری گشنگی یـادت مـیره یـا اگرم خیلی گرسنته برات بیـارم
ا.ت:نـه متظر هری مـیمونم
کلر:باشـه
ا.ت:یـه سوالی بپرسم؟
کلر:چرا کـه نـه
ا.ت:چند وقته هری رو مـیشناسی؟
کلر:از وقتی کـه خیلی کوچیک بود وقتی مادرش از پدرش جدا شد پدرش حظانتشو گرفت که تا پیش خودش بزرگ بشـه وش پیش مادرش موند من اون موقع ها پرستارش بودم،اون زمانا اصلا دوره ی خوبی نبود بـه خاطر جدایی از مادر و ش افسردگی گرفته بود ولی کم کموقتی دوستاش وارد زندگیش شدن بـه کلی عوض شد ا.ت:من هنوز درک نمـیکنم چرا باهاش احساس غریبی مـیکنم
کلر:تازه اومدی پیشش خوب کم کم مـیشناسیش
ا.ت:ولی اخه ما مـیشـه گفت یک سال و سه ماهه همو مـیشناسیم
کلر:ولی فقط سه ماه باهاش بودی اونم وقتی بود کـه هنوز احساس قوی نسبت بـه هم نداشتین،نگران نباش...
صدای باز شدن درون خونـه اومد
هری:من اومدم کلر،ا.ت خوابیده یـا بیداره؟
همونطوری کـه داشت مـیگفت اومد توی اشپز خونـه،برگشتم سمتش
ا.ت:سلام
با لبخند اومد جلو
هری:نخوابیدی؟
ا.ت:خوب زیـاد خسته نبودم،ولی تو خیلی خسته بـه نظر مـیرسی
هری:اره خیلی این ور اون ور شدیم
وقتی داشت دکمـه های استینشو باز مـیکرد و تا مـیزد بالا روبه کلر گفت
هری:خیلی گرسنمـه کی شام حاظر مـیشـه؟
کلر:الان،شما بفرمایید منمـیزو اماده مـیکنم
هری درون حالی کـه کلافه داشت دکمـه های یقشو باز مـیکرد رفت بیرون
ا.ت:بزار منم کمکت مـیکنم کلر
هری: عزیزم
کلر:برو پیشش داره صدات مـیکنـه
ا.ت:پس ممنون
لبخند زد،سریع رفتم پیش هری،کل دکمـه هاشو باز کرده بود و روبه روی تی وی با یـه کنترل وایساده بود
ا.ت:بله
هری:مادرم فهمـید اومدی گفت فردا بریم پیشش
ا.ت:چه خوب
لباسشو کلا دراورد و ربدوشامشو(اقا ناموسا نمـیدونم چجوری بگم چیـه،از همـین مانتو مردونـه ها کـه توی خونـه مـیپوشن😂)پوشید چند ثانیع بعد از جابه جا کانالا بـه من نگاه کرد کـه داشتم با لبه مبل ور مـیرفتم
اومد جلوتر و روبه روم وایساد و دستشو گذاشت کنار گردنم
هری:چرا انقدر معذبی؟!اینجا راحت نیستی؟
ا.ت:نـه نـه من .....فقط..... مـیدونی هنوز بـه این فضا عادت نکردم،همـه چیز یـهویی شد
هری:بهت حق مـیدم حتی اگه با منم احساس راحتی نداشته باشی
ا.ت:ممنون کـه درکم مـیکنی
ناخواسته دستمو بردم سمت موهاش و چنتا تارشو با لبخند پشت گوشش گذاشتم و زیر گوششو بوسیدم خواستم دستمو بیـارم پایین کـه همونجا کنار صورتش گرفتش توی دست خودش،یـه نگاه بـه دستم کرد و اروم انگشت اشارمو بوسید.....
کلر: شام حاظره مـیتونید بیـاید
تا از اشپز خونـه اومد بیرون و مارو دید یکم جا خورد خواست برگرده کـه هری توی همون حالتی کـه بود بهش گفت
هری:باشـه تو برو
دستمو گرفت و اروم کشید دنبالش،پشت سرش رفتم....سر شام هری همش خاطره تعریف مـیکرد و من و کلر مـیخندیدیم،از موقع هایی مـیگفت کـه اولین تست افکتورشو داد یـا اپلین تورشون...بعد شام هری رفت که تا بخوابه و من کمک کلر ظرفای شامو جمع کردیم و شستیم،نمـیدونم چرا ولی انگار وقتی یـهی کار مـیکرد و من بیکار بودم احساس بدی داشتم..........
_________________
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part3
+10📝نظر که تا پارت بعد😘☘💫"."
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
ادامـه
کمکم منم رفتم وخوابیدم،توی دلم خوشحال بودم کـه بازم درکم کرد و نخواست کنارم بخوابه صبح زود بلند شدم یکم توی جام غلط خوردم و بیدار شدم،ابی بـه دست و صورتم زدم کـه بالکن اومد جلوی چشمم،درش باز بود و نسیم خنک پرده هارو کنار مـیزد با لباس خواب رفتم توی بالکن،دستامو گذاشتم لبه نرده ها و سنگینیمو انداختم روشون و یـه نفس عمـیق کشیدم
یکم کـه این ور اون ورو نگاه کردم دیدم یکی هم قد و اندازه هری با موهای بسته شده و شلوارک داره توی حیـاط ورزش مـیکنـه یکم کـه بیشتر دقت کردم دیدم واقعا هریـه
داشت عقب عقب مـیدووید کـه صداش کردم برگشت و بالارو نگاه کرد و دست تکون داد همونطوری کـه داشت عقب عقب مـیرفت پاش لیز خورد و افتاد توی استخر یکم نگران شدم ولی وقتی اومد بالا خیـالم راحت شد و بهش خندیدم،مـیله هارو گرفت و از اب اومد بیرون،بلند گفتم
ا.ت:هری خوبی؟!
دستشو یکم مالید روی چشماش
هری:اره زندم
ا.ت:چرا زنده مگه که تا حالای بـه خاطر تو استخر افتادن اونم وقتی شنا بلده مرده
هری:نـه ولی یکیرو مـیشناسم کـه عاشق شد و مرد،مرد خوبی بود خدا روحشو قرین رحمت قرار بده،همـین پسره اسمش چی بود اها هری استایلز
ا.ت:پس الان تو مره محسوب مـیشی و من بـه امـید یـه مرده اومدم لندن
هری:یـه جورایی
هر دومون بـه چرت و پرتامون خندیدیم
هری:راستی مـیگم تو چقدر صحر خیزی
ا.ت:زود بیدار شدم که
هری:ساعت یـازده صبه الا همـه بچه مدرسه ایـای لندنم بیدارن
ا.ت:ای وای ساعت گوشیمو درست نکردم مال من شیشـه صبه
همون موقع کلر کـه داشت مـیز صبحونرو توی حیـاط مـیچید گفت منم برم پایین
لباس خابمو با یـه پیراهن سفید کـه تا روی زانوم بود عوض کردم و موهامو دورم ازاد گذاشتم،یـه حسی بهم مـیگفت یکم ارایش کنم و همـین کارم کردم ،شنگول رفتم تو حیـاط
ا.ت:صبح بخیر،هری کوش؟!همـینجا بود که
جکی:رفت لباس عوض کنـه
ا.ت:دیروز دیدمتون شما جکی هستین درسته؟
جکی:اره من باغبون این بهشت زیبام کـه از هر طرفش بوی مست کننده مـیاد یـه لحظه بو کن
از لحنش حسابی تعجب کردم و البته خندم گرفته بود
کلر:کاریو کـه مـیگه وگرنـه بیچارت مـیکنـه انقدر حرف مـیزنـه
بو کردم
ا.ت:بوی خیلی خوبی مـیدن
جکی:من کـه گفتم،مـیخوای این گلو بکاری بیـا،بیـا اینجا
کلر:اوه جکی مـیشـه از این بگذریم،بزار صبحونشو بخوره.....بیـا بشین ا.ت این پیر مرد مخشو اخر از دست مـیده
هر دو نشستیم
ا.ت:چرا ادم مـهربونیـه که
کلر:ولی مخش....
بادستش بـه سرش اشاره کرد
ا.ت:اوکی فهمـیدم
کلر:اومد
برگشتم هری داشت صورتشو با یـه حوله خشک مـیکرد و مـیومد
هری:سلام همگی
جکی:پسرکه دیوانـه،ببین چیکار کردی پاتو گذاشتی روی گل،چرا از تو باغچه مـیای
هری یکم از دادش ترسید و رفت کنار
هری:معذرت مـیخوام
خم شد که تا کمکش کنـه ولی محکم زد روی دستش
جکی:برو که تا بیشتر از این بـه این گلا گند نزدی پسره بچه سر بـه هوا
هری:جک من معذرت مـیخوام ولی الان من دیگه بیست و سه سالمـه فکر نمـیکنی دیگه پسر بچه نیستم
جکی:برو ببینم،بچگیت هنوز یـادم نرفته
هری قیـافشو کج کرد و اومد پیش ما،یـه دستشو گذاشت پشت صندلی و ی گذاش روی مـیز و خم شد روی من و گونمو بوسید
هری:صبح بخیر
ا.ت:صبح بخیر
کلر:بفرمایید
هری:جکی تو چیزی نمـیخوری؟
جکی نگاه عاقل اندر سفیحی بهش انداخت و هری بیخیـال شد،کنارش نشسته بودم و احساس مـیکردم حین صبحونـه خوردن چند بار یواش دستشو از زیر دامنم رد کرد و گذاشت روی رون پام،هر بار اینکارو مـیکرد احساس مـیکردم سرخ مـیشم فکر کنم به منظور همـینم بود کـه کلر بـه یـه بهونـه ای رفت و تنـهامون گذاشت
هری:ا.ت
صورتمو برگردوندم سمتش،باهاش پنج سانتم فاصله نداشتم،یـا لبخند گفتم
ا.ت:چیـه،چرا اینجوری نگا مـیکنی؟!
هری:پس فردا American Music Awarde توی کالیفرنیـا برگذار مـیشـه،ما هم دعوتیم،مـیخوام همراهم بیـای
نمـیدونم چرا ولی توی دلم یکم احساس ترس کردم
هری:باید زودتر بهت مـیگفتم امشب پرواز بـه سمت اونجاست،باهام مـیای دیگه
دلم نمـیخواست ناراحتش کنم
سرمو بـه معنی مثبت تکون دادم.......
______________
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part4
واو تو AMA چی مـیشـه؟!
یـه اتفاقی مـیوفته😗
+10📝نظر که تا فردا و پارت بعد(دیگه امروز ادامـه نمـیزارم گایز که تا فردا زیـاد نظر بدین صبح مـیزارم😘😍)
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
ساعت دوازده شب بود من و کلر داشتیم لباسارو توی چمدون ممـیزاشتیم منتظر هری بودم که تا بیـاد پروازمون ساعت یک شب بود از چند ساعت پیش به منظور هماهنگی بعضی چیزا بیرون رفته بود.....یکی از لباسای هری روتوی دستم گرفتم
ا.ت:فکر مـیکنی هری بـه این احتیـاج داشته باشـه؟!
لبخند زد
کلر:این لباسو همـیشـه از نوجوونیش همراهش همـه حا مـیبره و مـیپوشش،مـیگه باهاش راحته،بهتره برش داری
ا.ت:این چی؟!
کلر:مـیخوای من لباسای هری رو جمع کنم؟!
ا.ت:باشـه
کلر:توی مراسم دستتو از دست هری جدا نکن،به خصوص افتر پارتی
ا.ت:چرا؟!
کلر:تو که تا حالا بـه این مراسما نرفتی نمـیدونی چجوریـه،بهتره بـه حرفم گوش کنی
ا.ت:فکر کنم بدونم داری درمورد چی حرف مـیزنی
داشتم لباسارو جمع مـیکردم کـه یـهو احساس کردم زیر دلم بدجوری درد گرفت،یـه اه کوتاه کشیدم کـه کلر متوجم شد
کلر:خوبی ؟!
دستمو گذاشتم روی دلم،بلند شد و سریع اومد سمتم
کلر:کجات درد مـیکنـه؟!
با دست اشاره کردم،اشکم داشت درون مـیومد
کلر:اروم باش....این درون یـهویی از کجا اومد!!
به گوشیم اشاره کردم و دادش دستم تقویمشو نگاه کردم،زمان عادت ماهانم بود،فکر کنم اونم فهمـید چم شد به منظور همـین یـه لبخند کوتاه زد
کلر:کارت تموم شد عزیزم
ا.ت:آه اره
کلر:پس پاشو اون چیز لازمو بپوش
خندم گرفت ولی دردم سریع خندمو خورد
چمدونارو لبه پله ها گذاشت
کلر:دنیز...دنیز.....بیـا اینارو ببر پایین
رفتم توی اتاق و نوار برداشتم یـه و بلیز بلند استین بلند سفید پوشیدم،کفشای پاشنـه بلند سفیدمم پام کردم و با یـه پالتو و کیف مشکی بـه سختی رفتم پایین و روی کاناپه لم دادم هنوز زیر دلم درد مـیکرد
کلر با یـه لیوان چای گرم کنارم نشست،نفسم بـه زور درمـیومد تنـها چیزی کـه مـیخواستم این بود کـه هری الان نیـاد نمـیخواستم وضعیت الانمو ببینـه
داشت چاییرو هم مـیزد کـه صدای زنگ بزرگ خونـه توی سرم اکو شد و بعد صدای هری
هری:دنیز همرو ببر توی ماشین....نـه نیـازی نیست
صداش نزدیکتر شد و چند ثانیـه بعد اومد توی پذیرایی داشت رو بـه دنیز حرف مـیزد ولی وقتی منو دید نگران اومد سمتم
هری:چی شده؟!.....کلر!!قرار بود مراقبش باشی
کلر:چیزیش نیست اقا
دستشو گذاشت روی دستم کـه روی شکمم گذاشته بودم
هری:دلت درد مـیکنـه؟!
چشمامو محکم بستم و سرمو بـه معنی نـه تکون دادم
هری:پاشو بریم دکتر
با درد گفتم
ا.ت:پرواز چی؟!
اشکم دراومده بود و اخم هری غلیظ تر شد
هری:مـهم نیست
کنار بدنمو گرفت
هری:بلند شو عزیزم
کلر:نیـازی نیست حالش خوبه
هری:چی داری مـیگی از درد داره گریـه مـیکنـه
کلر محکم گفت
کلر:این دردا عادیـه
هری:یعنی چی؟!!!
هری تازه دو هزاریش افتاده بود،ابروهاشو بالا انداخت و صورتشو کرد اون ور،مـیتونستم ببینم کـه داره لبخند مـیزنـه
ابروت رفت ا.ت.....مطمئن بودم سره شدم....دردم کم کم داشت اروم مـیشد هری با گوشیش بهی زنگ زد و گفت یک ساعت دیر تر مـیریم فرودگاه تقریبا همـه پذیرایی رو خالی بودن و توی حیـاط بودن،هری گفته بود کـه پسرا با اون نمـیان چون همشون مسکوان و از اونجا مـیرن کالیفرنیـا
تلفنشو قطع کرد و خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد دستشو کنار گردنم گذاشت وخم شد،نفساش مـیخورد بـه صورتم چشماشو روی زای صورتم مـیچرخوند،سرشو درون همون فاصله ای کـه بود برد پایین وزیر دلمو بوسید،دیگه واقعا بدنممور مور شد داشتم اب مـیشدم
دنیز:اقا
هری:فاعککک.....یکم دیگه استراحت کن که تا بهتر بشی بعد مـیریم پیشونیمو بوسید و رفت......
دردم خوب شد و با کمک هری سوار ماشین شدم که تا فرودگاه از شیشـه ماشین بـه بیرون خیره شده بودم و هریم سرگرم فضاهای مجازیش بود،پیـاده شدیم و اونجا سوار جت شخصیـه هری شدیم........
______________
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part5
خیلی عصبانی شدم چند نفر رفتن
و اینکه اگه از این بـه بعد برین پارت نمـیزارم😑
ممنون بابت ممبرایی کـه همـیشـه هستن❤️
+15📝نظر که تا پارت بعد کـه فردا مـیزارم😘
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
توی جت شخصیـه هری،تنـها روی یـه صندلی نشسته بودم و هریم خواب بود،ترجیح دادم بخوابم....با صدای بمـی زیر گوشم بلند شدم
هری:ا.ت عزیزم
خوابالود گفتم
ا.ت:مگه رسیدیم؟!
هری:اره
کشو قوسی بـه خودم دادم و گوشیو بالشت و کیفمو براشتم ،از پله ها کـه اومدم پایین نور افتاب خیلی قشنگ بـه زمـین بزرگ بی پستی بلندیـه فرودگاه مـیخورد واقعا باورم نمـیشد تمام شبو روی هوا بودم و با خیـال راحت خوابیدم که تا ساختمون فرودگاه توی یـه لنکروز(یـه نوع ماشین شاسی بلنده)نشستیم وقتی داشتیم از پله برقی ها پایین مـیومدیم با دیدن جمعیت بزرگی کـه منتظر هری بـه نظر مـیومدن ترسیدم خودم قبلا جزو اونا بودم ولی یـادم نمـیاد مثل اونا به منظور هری تقلا کرده باشم،یـه حس شیطونی بهم دست داد دستمو تو دست هری قفل کردم و سرمو بردم توی بازوش
وقتی رسیدیم بـه گیت از ترس داشتم مـیمردم اگه اونا دستشو بـه من مـیرسید قطعا منو خفه مـی با اون نگاهاشون هری دستشو دور کمرم حلقه کرد،یـه لبخند از سر اطمـینان بهم زد که تا نترسم و سوار یـه لیموزین شدیم،دیگه حالم داشت از این،این ور اون ور شدن بهم مـیخورد....
گذشت که تا اینکه شب شد ولی هنوز بقیـه پسرارو ندیده بودم،هری تو اتاق بقلی داشت اماده مـیشد
لباسمو پوشیده بودم و لو داشت روی صورتم کار مـیکرد.....
لو:خیلی خوشگل مـیشی
با لبخند از توی ایینـه نگاش کردم و سرمو گرفتم پایین،احساس مـیکردم موژه هام خیلی با ریملی کـه زده سنگین شده
ا.ت:ممنون
تمام مدتی کـه اون با صورتم بازی مـیکرد من فقط بـه امشب فکر مـیکردم،اگهی بهم چیزی بگه و نتونم جواب بدم اینکه یکی هری رو بـه خاطر داشتن و انتخواب من مسخره کنـه،نمـیدونم.....شاید اگه لو تلنگر بهم نمـیزد گریم مـیگرفت
لو:هی تو داری زحمات منو بـه باد مـیدی
با بغض گفتم
ا.ت:ببخشید دست خودم نیست
لو:یـه چیزیو درمورد هری بدون...
گوشام هر بار با شنیدن اینکهی چیزی مـیخواد درمورد هری بهم بگه تیز مـیشد،فکر مـیکردم اینجوری زودتر باهاش راحت مـیشم و مـیشناسمش
لو:اگه پرنسس خوشگل قصه ما الان شروع کنـه بـه گریـه کینگ استایلز انقدر گیر مـیده که تا دلیلشو بدونـه و پقتی دونیست سریع دستتو مـیگیره و برمـیگرده لندن و امشبش خراب مـیشـه
یـه تار موم رو کنار زدم و خندیدم،اون خیلی مـهربون و بامزه بـه نظر مـیرسید،خیلی زود تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم
لو:خوبببب...تمومـه
ا.ت:مثل پریـای قصه ها شده بودم..ممنون لو
اینو گفتم و گونشو بوسیدم
یـه نگاه بـه خودت بنداز اونا مثلا مـیخوان چی بـه یـه همچین خوشگلی بگن،مـیتونم حالتو درک کنم حتما فکر مـیکنی اونل بگن چرا یـه ادم با ملیت تو کـه هیچ ربطی بـه هری نداره ولی.....
داشت مـیگفت کـه در باز شد و هری درون حالی کـه اخمو داشت دکمـه های استینشو مـیبست اومد تو،نگاهمون توی ایینـه با هم تلاقی کرد و کاملا بیخیـال استینش شد اومد جلو تر،یـه دستشو پشت صندلی واون یکیرو رو مـیز جلوم گذاشت
هری:تو خیلی خوب شدی..
یـه زره دهنمو کج کردم،انگار دلم یـه زره بیشتر مـیخواست
هری:یعنی منظورم اینکه خوشگل شدی...
کاملا خم شده بود روم و عقب تر رفتم و صندلی خم شد،تا جایی کـه لبه کتشو گرفتم
ا.ت:هری!!
یـه خنده قشنگ روی لبش اومد و رفت عقب،رو بـه ایینـه وایساد و یقشو مرتب کرد،البته بـه نظر من کـه مرتب نمـیخواست چون همـیشـه چنتای اول باز بودن،و من همـینو دوست داشتم،بدون اینکه بـه من نگاه کنـه گفت
هری:پسرا اومدن بیرون ماشین متنظره
برگشت سمتم
هری:بریم؟!
_____________
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part6
+5📝نظر که تا فردا و پارت بعد
امشب بازم مـیزارم طبق قولم☺️
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
هری:بریم؟!
توی چشماش نگاه کردم کـه چجوری داشتن ذوق مـی،فکم لرزید و اون صورت خوشحال سریع جاشو بـه یـه صورت نگران داد و لعنتی اون فهمـید
هری:چیزی شده؟!
جلوم زانو زد و دستشو گذاشت روی پام
هری:عزیزم!
با گفتن لفظ عزیزم بغضم ترکید
هری:یـا مسیح چرا گریـه مـیکنی؟!
ا.ت:بهم نگو عزیزم
هری:چرا؟!
ا.ت:من احساس مـیکنم لیـاقتتو ندارم و با بردن من اونجا فقط تحقیر مـیشی
نگاهش مـهربون شد و با بند دوم انگشت اشارش گونمو نوازش کرد،و دستشو روی پام بالا تر اورد
هری:کدوم فاکی اینو گفته؟!!!
ا.ت:به زودی مـیگن هری من هیچ شباهتی بهت ندارم
هری:اره خوب تو خیلی زیباتر از منی
اینو با خندهی خاصی گفت
ا.ت:هز شوخی نکن
هری:چی؟!
ا.ت:گفتم هری شوخی نکن
نگاه شیطونی بهم انداخت و گفت
هری:نـه اون قبلی
اون یکم خودخواهه
ا.ت:اذیتم نکن
خیز برداشت و بلند شد،وقتی وایساد احساس مـیکردم من برج پیزام و اون ایفل،داشتم گریـه مـیکردم دستشو یـه دور برد توی موهاش و دباره نشست روبه روم
هری:ببین ا.ت،هر ادمـی حق انتخواب خودشو داره و بهیم مربوط نمـیشـه،الان مثلا جورج ودنس دوست سیـاه پوست داره همـه تحقیرش مـیکنن یـا مثلا اعضای بند رویـال همجنسبازنی بهشون گیر مـیده،حق این کارو ندارن
یکم با فکر بـه حرفاش اروم شدم و گریـه و با پاک اشکام با دستمال کاغذی کـه توی دستش بود تموم کردم
ا.ت:ولی...
با شصتش بـه خودش اشاره کرد و گفت
هری:کسی بهت چیزی بگه با من طرفه
ا.ت:اریشمم خراب شد
گوشـه لبش بالا رفت و خندید
هری:لو
لو:چیـه؟!
هری:بیـا کاری رو کـه مـیخواد ه
لو:اوکی
دباره ارایشم کرد یـه پالتو روی شونـه های م انداختم و کنار هری توی ماشین نشستم.....
اونجا خیلی بزرگ بود حداقل من اینجوری فکر مـیکردم ولی نـه بـه بزرگی خونـه هری
هری اب دهنشو قورت داد و این ور اون ورو نگاه کرد،انگار دنبالی بود کـه یـهو....
نایل:ایناهاش
هر سه شون(زین نیست😑)اومدن سمت هری و وقتی منو دیدن بیخیـال غر غر شدن
هری با دیدن تعجب اونا،دستشو دور کمرم حلقه کرد و یـه جورایی با افتخار منو بهشون معرفی کرد
هری:عزیزم بیـا جلوتر......بچه ها این ا،ته دوست م،ا.ت اینام داداشای منن
دونـه دونـه بقلشون کردم و اظهار خوش وقتی کردم،این اولین بار بود کـه تونستم این کارو م،همراه لویی یـه بود بـه اسم لیندا و همراه لیـامم یکی بود کـه اسمش تیفانی بود
اروم درون گوش هری پرسیدم
ا.ت:دوست اشونن؟!
هری:اره
ا.ت:خیلی بهم مـیان
هری محو لبخند با ذوقم بـه اون دوتا زوج شد و منو بیشتر بـه خودش فشرد رفتیم توی ساختمو و پالتومو دراوردم،هری یکم با نارضایتی بـه لباسم نگاه کرد ولی وفتی متوجهم شد چهرشو شاد نشون داد
یعنی انقدر لباسم بده پیس لباسای اون زنا کـه فقط یـه تیکه پارچن این حکم پتو رو داره
روی صندلیـای خودمون نشستیم و این بار من دستمو توی دستش قفل کردم،در حین تمام مراسم لیندا و لویی با هم ور مـیرفتن و مـیخندیدن درست برعلیـام و تیفانی کـه خیلی خشک بودن،انگار از خم بدشون مـیومددونـه بـه دونـه جایزه ها رو که تا اینکه نوبت بـه جایزه AMA موفق ترین گروه سال رسید چنتا تیزر از گروهای دیگه و البته وان دی دیدیم و دو که تا اومدن بالا که تا اعلام کنن جایزه بـه چه بندی تعلق مـیگیره
ا:جایزه موفق ترین گرپه سال اهدا مـیشـه به...
دست هری رو فشردم انگار من ازش هیجان بیشتری داشتم ولی اون ریلمثل همـیشـه یـه اخم کوچولو داشت،ولی این اخم موقع تلافی چهرش با من همـیشـه باز مـیشد افکارمو بعد زدم و اون ا اسم وان دایرکشن رو بـه زبون اوردم پسرا بلند شدن و دوست اشونو بقل ،البته همـه بـه جز نایل،بعد هری رفتم سمتش و محکم بقلش کردم همـه براشون دست زدن و اونا رفتن سمت سن و بعد دریـافت جایزه و کلی تشکر کـه لیندا بهش مـیگفت ور ور اومدن پایین خیلی زود افتر پارتی شروع شد
اون درست توی سالن کناری بود فکر مـیکردم ادمای همـینجا مـیرن اونور ولی اونا خیلی فرق کرده بودن نمـیخوام بگم مثل بعضی کلابا کـه ازشون متنفرم ولی شیشـه های گلاس و هزارتا چیز دیگه توی دستاشون تکون مـیخورد و بعید نبود اون اتفاقی کـه توی کلابا مـیوفته اینجام نیوفته
هری محکم دستمو توی دستش گرفت و رفت جلوتر یـه اشنا پیدا کرد و کم کم سر صحبتو باهاش باز کرد
ا.ت:هری،مـیتونم برم دستشویی؟!
با اینکه یکم نگران بود و اخمو اما اون حصار سنگینو کنار زد و با لبخند جوابمو داد
هری:مـیخوای منم باهات بیـام؟!
ا.ت:نـه نیـازی نیست مـیرم مـیام
دستمو از دستش جدا کردم و با پرس و جو از چنتا خدمتکار از یـه سری پله بالا رفتم و رسیدم بـه دستشویی جلوی ایینـه داشتم موهامو کـه یکم پخش شده بود درست مـیکردم کـه یـهو درون دستشویی باز شد و یـه مرد خم شد و بهش تکیـه داد....
______________
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part7
اوپس شت😁
یعنی چی مـیشـه؟!
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Harry's style in ceremony in imagine❤️
نمایش درون تلگرام - y/n's dress in imagine💦
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
صداشو مـیشنیدم کـه داشت بالا مـیاورد،تند تند بـه در زربه مـیزدم
هری:ا.ت...عزیزم....چیزیت شده؟!
با هق هق گفت
ا.ت:هری
هری:جانم...درو باز کن
بلندتر داد زد
ا.ت:هرییی
داشتم مـیترسیدم
هری:بزار بیـام تو درو باز کن....چی شده؟!
ا.ت:نـه برو
چندبار تنمو بـه در زدم
ا.ت:خواهش مـیکنم نمـیخوام منو اینجوری ببینی
این رفتارشو درک نمـیکنم اما بهتره الان بـه حرفش گوش بدم
هری:باشـه عزیزم من مـیرم،فقط اروم باش
چند قدم رفتم اون ور تر کـه درو باز کرد برگشتم سمتش حوله ای کـه توی دستشویی بود رو انداخته بود روی بالاتنش و دست و جلوی دهنش خیس اب بود
همونجا جلوی درون زانو زد رو ی زمـین اروم رفتم سمتش،انگار خیلی بد شک شده بود هنوزم اروم گریـه مـیکرد
کنار بدنشو گرفتم
هری:ا.ت...
اروم انگشتامو زیر چونش گذاشتم ولی صورتشو بالا نمـیاورد
هری:ا.ت بـه من نگاه کن
سرشو گرفت بالا زیر چشاش بـه خاطر پخش شدن ریملش سیـاه شده بود و رژشم کاملا پاک شده بود و لبش زخم شده بود،دستمو مشت کردم و محکم فشار دادم جوری کـه مـیلرزید
هری:خواهش مـیکنم....
نزاشت ادامـه بدم و خودشو انداخت توی بغلم،به شونـه های لبلاسم چنگ زد و سرشو برد توی گردنم،بازوهامو دور بدنش حلقه کردم مثل یـه پناهگاه توی خودم غرقش کردم،تازه فهمـیدم چقدر لاغره،هیچوقت انقدر راحت بغلم نکرده بود
ا.ت:خیلی ترسیدم
هری:مـیدونم
ا.ت:اذیتم کرد
هری:مـیکشمش
نمـیدونم ولی یـه حسی بهم مـیگفت اون الان خیلی شکنندس و مراقبت مـیخواد،مـیخواستم خیلی نزدیمش باشم
بقلش کردم و مثل بچه ها بردمش توی اشپز خونـه و روی اپن نشوندمش،یـه لیوان اب گرفتم روبه روش،یواش دستاشو جلو اورد و گرفتش،ارنجای هر دودستمو کنارش گذاشتم
دماغشو کشید بالا و یکم فین فین کرد
هری:الان بهتری؟!
سر تکون داد
هری:خوب بعد بری...
داشتم حرف مـیزدم کـه یـهو دستش لرزید و لیوان ابش ریخت روی لباسم
هری:هی مـهم نیست چیزی نشده،ا.ت چرا گریـه مـیکنی این لعنتی چیزی نیست اخه
پشت دستشو گرفت جلوی دهنش و دباره گریـه کرد
ا.ت:ببخشید من خیلی دست و پا چلفتیم....
هری:عزیزم این مـهم نیست
خیلی شکننده شده
هری:بهتره بریم بخوابیم
ا.ت:هری...تازه کتتم کثیف شد
هری:چرا؟!
ا.ت:افتاد تو دستشویی
همونجا یـه قهقه زدم و اون یکم خجالت کشید ولی لبخند زد
هری:بیـا عزیزم
یواش پرید پایین،کمکش کردم یـه تیشرت و شلوارک پوشید و خزید زیر پتو رفتم کنارش و بغلش کردم....با صداص اروم شدن نفساش فهمـیدم کـه خوابش منم کم کم خوابم برد
صبح کـه از خوب بلند شدم ا.ت کنارم نبود بلند شدم و رفتم پایین،نگانش شدم یـه صداهایی از اشپز خونـه مـیومد وقتی رفتم اونجا دیدم یـه سفره کامل صبحونـه چینده
ا.ت:سلام صبح بخیر
فیوزام پرید......
_____________
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part9
مرتیکه بیشور ببین رو چیکار کردی😡🙊
هری عزیزم😍🙈
+20📝نظر که تا فردا و پارت بعد
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
فیوزام پرید ا.ت خیلی خوشحال و سر حال داشت مـیز صبحونرو مـیچیند
ا.ت:سلام صبح بخیر تنبل
هری:اممم صبح بخیر
یکم خندید وقتی بیشتر بـه سر و وضعم دقت کرد
ا.ت:فکر کنم هنوز لود نشدی
هری:توخوبی؟!
لبخند زد و سرشو تکون داد
ا.ت:برو دست و صورتتو بشور و بیـا
کاری کـه گفتو کردم و سریع برگشتم پیشش نمـیدونم اما هنوز نگرانش بودم
جلوی کابینت وایساده بود و داشت قهوه درست مـیکرد،جلو تر رفتم و پشتش وایسادم،به خاطر بازی لباسش مـیتونستم اون کبودیـای لعنتی روی بدنشو ببینم،زیریـه اون فحش دادم
بغلش کرد سرمو بردم توی گردنش،یکم لرزید دستمو گذاشتم روی شکمش و چسبوندمش بـه خودم
هری:مطمئنی خوبی؟!
ا.ت:اره عزیزم
هر دو نشستیم پشت مـیز رو بـه روی هم و مشغول خوردن شدیم
هری:من یـه پیشنـهادی دارم
ا.ت:چی؟!
هری:بریم یکم بیرونو بگردیم کالیفرنیـا جای قشنگیـه
ا.ت:منم حوصلم سر رفته فکر خوبیـه....
ا.ن ا.ت
یـه شلوار جین تنگ با یـه تاپ مشکی و کفاش مشکی پوشیدم و یـه کیف برداشتم و رفتم،تصمـیم گرفتیم پیـاده بریم
دستامو تو دستش قفل کردم و بازوشو با اون یکی دستم گرفتم هری یـه کلاه پوشیده بود با یـه ماسک تای نشناسش،جلو وجلو تر رفتیم توی راه متوجه شدم کـه هری چندبار چشماش روی یخ مغازه لباس بچگونـه فروشی قفل شد.....
ا.ت:هری تو بچه دوست داری؟!
در جواب سوالم فقط خندید چند ثانیـه بعد گفت
هری:عزیزم این به منظور تو خیلی زوده
حلقه دستشو دور کمرم محکم تر کرد
ا.ت:چی زوده؟!
هری:اینکه بخوای باردار بشی،فکر نکنم دوست داشته باشی با یـه شکم گنده بری دانشگاه
دستشو بـه خاطر این راحت حرف زدنش فشار دادم
ا.ت:هری..
هری:جانم؟!
ا.ت:تو از کجا مـیدونی من دوست ندارم
من هنوز داشتم حرکت مـیکردم کـه متوجه شدم هری وایساده،برگشتم سمتش شیطون داشت نگاهم مـیکرد
هری:ا.ت تو با این حرفت باعث مـیشی من.....
ا.ت:تو....چی؟!
لبشو گاز گرفت و خندید و از کنارم رد شد
ساعت نـه شب خسته برگشتیم خونـه باور نمـیشد کـه از صبح که تا الان بیرون بودیم
خودمو رها کردم روی کاناپه و احساس کردم هری رفت توی اشپزخونـه،در یخچالو باز کرد و بتری ابو برداشت و سر کشید و در محکم بست،اون چرا اینجوری مـیکنـه انگا داره از درون با خودش مـیجنگه
تلوزیونو روشن کردم مشغول دیدنش بودم کـه هری روبه روم نشست،هر چند دقیقه یـه بار بـه بدن من نگاه مـیکرد و دستشو محکمموهاش مـیکشید انگار مـیخواست شون
ا.ت:هز تو خوبی؟!
هری:منو اونجوری صدا نکن بـه اندازه کافی داغ هستم
اینو با یـه لحن عصبانی و کلافه گفت
یـا خدا این چرا اینجوری مـیکنـه!!!اب دهنمو قورت دادم و از جام بلند شدم که تا برم توی اتاق یکم احساس ترس مـیکردم اینجا فقط من و اون بودیم با اینکه اون هری بود ومـیفهمـید کـه من چه حسی دارم وقتی هنوز زیـاد بهش نزدیک نشدم و احساس راحتی زیـادی باهاش ندارم ولی بالاخره اونم یـه مرد و حسای خودشو داشت....
معلوم نبود امشب قراره چی بشـه......
_________________________
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part10
ببخشید دیروز نزاشتم ساری نتونستم الان یـه پارت دیگه مـیزارم☺️
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
توی چهار چوب درون اتاق بودم کـه احساس کردم هری صدام کرد
هری:ا.ت
برگشتم بـه پشت که تا نگاش کنم اما اون دقیقا جلوی صورتم بود،نفسم داشت بند مـیومد وقتی نفسای داغش بـه پوستم مـیخورد، بـه چهار چوب درون تکیـه داده بودم یـه دستشو کنار بدنم گذاشت و دیگریرو بالای سرم روی چهار چوب در،به خاطر قد بلندش نسبت بـه من سرشو خم کرد پایین که تا روی صورتم مسلط بشـه،انگار توی حال خودش نبود،چشماش مثل ادمای خمار بسته و نیمـه باز مـیشد
دستمو بردم سمت یقه لباسش و بهش چنگ زدم که تا همونجا نگهش دارم دلم نمـیخواست بیشتر از این جلو بیـاد اما دستم شل شد و افتاد وقتی یکم خم شد و دستشو گذاشتپام از روی رونم که تا بالا کشیدش،با این کارش بدنم ضعف کرد
احساس مـیکردم دیگه نمـیتونم خودمو نگه دارم،دستشو کمرم رد کرد و چسبوند بـه خودش که تا احساس کردم پشتم خالیـه و جای حرکت دارم،عقب رفتم
همونجوری کـه عقب عقب راه مـیرفتم اروم و با بغض بـه هری یـه چیزایی رو اروم مـیگفتم
ا.ت:هری،خواهش مـیکنم.....مـیفهمـی چی مـیگم
اما انگا نمـیشنید بـه من ذول زده بود و فقط مـیومد جلو
ییـهو پام بـه لبه تخت گیر کرد و داشتم مـیوفتادم روی تخت کـه هری کمرمو گرفت و دست دیگشو گذاشت روی تخت که تا خودشم بتونـه روم خم بشـه
بین بدن هری و بازوش روی هوا بودم،هنوزم ازش مـیترسیدم معلوم نبود چیکار ه،اروم روی تخت گذاشتم و خودش روم خیمـه زد،سرشو برد توی گردنم،حس برخورد لباش با پوستم باعث مـیشد احساس کنم اون قسمتا داره اتیش مـیگیره،لباشو حرکت داد و اروم اومد پایین تر،یـه بوسه زیر گلوم گذاشت و خودشو کشید بالا و به صورتم ذول زد
چشماش یـه جورایی پر خواستن بود و این ترسمو بیشتر کرد،پاهامو از هر دو طرف گذاشت روی شونـه هاش
ناله کردم
ا.ت:هری...هری بـه من نگاه کن،چیکار مـیخوای ی؟!
با اون زمردای سبز بهم خیره شد
به صورتم نگاه کرد،با دیدن اشکام حالت صورتش عوض شد....
هری:به من اعتکاد نداری؟!
مـیون گریـه هام گفتم
ا.ت:چرا اما...
با گذاشتن لباش هم صدام و هم گریـه هامو خفه کرد،من که تا به حال اینو تجربه نکردم جوری کـه ادرنالیم بدنم درون عرض یک ثانیـه بالا رفت،انگار اروم شدم ترسم ریخت،بوسمون اروم اما طولانی بود
ازم جدا شد و به چشمام خیره شد،انگار دنبال یـه رضایت توی نگاهم به منظور انجام چیزی بود کـه مـیخواست.....
من بهش اجازه دادم اون این کارو کرد،دردو توی خودم احساس کردم،به ملافه چنگ زدم و آه غلیظی کشیدم......
بعد چند دقیقه کنار کشید و کنارم نشست،یکم درد داشتم و گریـه مـیکردم،دستمو گرفت و اروم زیر دلمو بوسید،کنارم دراز کشید،سرمو بردم توی بازوش و سعی کردم ازش ارامش بگیرم،ارامش بگیرم که تا اروم بشم،باور نمـیشد الان چیکار کردم،ولی اون بهترین حس لذت بخش دنیـا بود به منظور من.....
ا.ن هری
صبح کنارش از خواب بلند شدم اشک کنار چشمش خشک شده بود،خواستم بلند شم برم حموم کـه فکر یـه چیزی مانعم شد اگه بعد رابطه تنـهاش بزارم فکر مـیکنـه به منظور لذت یـه شب من بوده،کنارش دراز کشیدم که تا وقتی بیدار شد منو کنار خودش ببینـه....
___________________
#nadia_love_story ❤️
#harry
#such_dreams
#romantic
#part11
من که تا حالا درتی ننوشته بودم همـینشم کلی زور زدم مطمئنم افتظاه شد😭
واقعا ساری این کار من نیست🙈😐
20+📝نظر که تا پارت بعد کـه فردا مـیزارم💋
هر چقدر نوشتن ادمـین نادیـاتونو دوست دارین بهش نظر بدین❤️
راستی پرابلم فردا حتما دو پارت بلند مـیزارم💫🙈
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
ا.ن ا.ت
با یـه درد وحشطناک زیر دلم از خواب بلند شدم یـاد دیشب افتادم،وقتی هری رو رو بـه روی خودم دیدم دلم قرص شد،اروم انگشتامو بردمموهای فرفریش و کف دستمو گذاشتم رشونیش،با صدای ارومـی کـه حتی خودمم بـه خاطر بغض نمـیشنیدمش گفتم
ا.ت:هری....هری
یکم تکون خورد و چشاشو باز کرد،چشمای باز منو کـه دید لبخند زد و بلند شد نشست یـه دستشو کنار گردنم گذاشت و خم شد روی بدنم،با نگاهش تمام اعجزای صورتمو مـیکاوید
هری:حالت خوبه!؟
سرمو تکون دادم و یـه قطره اشک از کنار چشمم اومد
صورتشو اورد نزدیکتر و بدنم لرزید وقتی دستشو گذاشت زیر دلم،سرشو برد توی گردنم و کبودیـای روی گرنمو بوسید
ا.ت:هری
همونجوری کـه لباش روی پوست گردنم بود گفت
هری:جانم؟!
اون قسمت از پوستم داغ شد بـه خاطر هوای گرم نفساش
ا.ت:راستش موهات داره گردنمو قلقلک مـیده
صدای بم خندش توی گودی گردنم ول شد
از روم بلند شد وموهامو نوازش کرد،از روی تخت بلند شد و رفت که تا یـه چیزی بپوشـه،نمـیدونم چرا همـیشـه مـیخوابه از فکرش خندم گرفت
یـه پیراهن مشکی پوشید و چنتا دکمـه اولشو باز گذاشت با یـه شلوار مشکی
تا از جام بلند شدم که تا برم سمت هری یـه چند قدم کـه رفتم دباره و دباره زیر دلم درد گرفت و سریع اومد نزدیک کنار بدنمو گرفت
هری:ا.ت دارم پشیمون مـیشم بـه خاطر کاری کـه کردم
ا.ت:نـه چیزی نیست من خیلی حساس شدم
هری:ببینم تو که....
ا.ت:نـه تموم شده بود...
هری:پس خوبی دیگه؟!
ا.ت:اره...
هری:اما من فکر مـیکنم یـه چیزی شده.....هریـه کوفتی
عصبی بـه خودش گفت
دو ماه بعد🍃💫
همونجوری کـه جیغ جیغ مـیکردم منو کشوند تست پاتیناژ
با هری دو دستم محکم دستشو کنار بدنم نگه داشتم
ا.ت:هری من مـیترسم...خواهش مـیکنم.....هریییی
اون فقط لبخند مـیزد
هری:بیـا زندگیم چیزی نمـیشـه...بیین یـه قدم جلو یـه قدم عقب.....افرین داری یـاد مـیگیری
کم کم را افتادم....یکم از بدنم فاصله گرفت...حالا فقط یکی از دستام توی دستش بود.....
ا.ت:هری این خیلی خوب نیست
هری:وات؟!!!
ا.ت:این معرکس
دستشو ول کردمو واسه خودم جدا چرخیدم خیلی خوب بود موهام روی هوا تکون مـیخوردن و ادمای دیگه ای کـه بهم لبخند مـیزدن این حس خوبو بیشتر مـی که تا اینکه یـهو تعادلمو از دست دادم و خوردم زمـین....هری رو بـه روموایساده بود وقت از سالم بودنم مطمئن شد زد زیر خنده
ا.ت:بی فرهنگ مگه قرار نبود دستمو ول نکنی
هری:خودت دستتو کشیدی
ادای عصبانی هارو دراوردمو محکم با دستام زدم کنارم روی زمـین
هری اومد جلوتر و کمکم کرد بلند شم
همـه داشتن با پارتنراشون مـییدن
هری:متاسفم دیگه دستتو ول نمـیکنم حالا با من مـیی؟!
اولش ادای عصبانیـارو دراوردم ولی کم کم وقتی دیدم حالت چهرش عوض شد بهش خندیدم و اونم لبخند زد،دستمو روی شونش گذاشتم اروم بین دستاش تکون مـیخوردم
هری:ا.ت
ا.ت:بله هریـه من
هری:مـیشـه...مـیشـه..
ا،ت:مـیشـه چی؟!
هری:مـیشـه با من....
تا خواست ادامـه حرفشو بزنـه یکی با سرعت از بقلمون رد شد وحرکات نمایشی دراورد،حواس من بـه کل پرت اون شد..
هری:ا.ت لطفا بـه من نگاه کن...من تصمـیم گرفتم
این دفعه احساس کردم یـه دردی تو دلم پیچید محکم بـه شونش چنگ زدم و چشمامو روی هم فشار دادم
هری:ا.ت..ا.تتت
نشستم روی زمـین از شدت درد،هری چند نفرو صدا زد و منو بـه نزدیک ترین درمانگاه اونحا بردن فقط یـادم مـیاد کـه همـه چیز تاریک شد و بازوی قویی منو از روی زمـین بلند کرد
اروم چشمامو باز کردم هری رو بـه روم نشسته بود و دستم توی دستش بود و لبهاش روی اون،درک نمـیکردم چرا چشماش قرمز بود انگار خیلی گریـه کرده بود یـا یـه چیزی روی دلش سنگینی مـیکرد
ا.ت:هری من چم شده؟!
خواستم بلند شم کـه نزاشت،سریع بغلم کرد
هری:اروم بخواب برات خوب نیست
همونجوری کـه حلقه دستاش دورم تنگ تر مـیشد گفت..
هری:عزیزم تو بارداری...
__________
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part12
خدااااا چی شددد😍😍😍
+25📝نظر که تا پارت بعد،لطفا همـه نظر بدین گایز دستم درد مـیکنـه😢
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
خیلی طول نکشید که تا اینکه برگشتیم،همون موقع شب سریع برگشتیم خوهه و وسایلامونو جمع کردیم و برگشتیم لندن،هری اینطور مـیخواست بـه نظرش فضای لندن به منظور وضع الان من بهتر بود گرچه قرار بود تادوماه دیگه هم توی کالیفرنیـا بمونیم
اصلا احساس خستگی نمـیکرد حتی خودش ماشینو از فرودگاه لندن که تا خونـه روند،ماشینو توی حیـاط خونـه پارک کرد و با ذوق خاصی درون سمت منو باز کرد و دستمو گرفت
ا.ت:هری من هنوز اونقدرام سنگین نشدم کـه بخوای کمکم کنی
پیـاده شدم وبازوهاشو دورم حلقه کرد و روی موهامو بوسید،لبخند زد و گفت
هری:مـیدونم
کلر با روی باز بـه استقبالمون اومد و منو بقل کرد....
کلر:سلام اقا..سلام ا.ت ...
روبه من گفت
کلر:مگه قرار نبود دو ماه اونجا بمونین؟!
با چشام بـه هری کـه داشت چمدونارو بیرون مـی اورد اشاره کردم
کلر:هری گفت برگردین؟!
با سر تایید کردم
هری:هوففف چه پروازی بود
کلر:خوب دیگه بهتره برین تو خیلی خسته بـه نظر مـیرسین
هری دسته چمدونو کشید و موقع رفتن گفت
هری:من از حالا بـه بعد هیچ احساس غیر از خوشحالی ندارم
کلر با تعجب از حرف هری بـه من نگاه کرد،دستمو گرفت
کلر:چیزی شده؟!
ا.ت:بعدا برات مـیگم
به محظ اینکه رفتیم توی خونـه و هری وسایل توی دستشو گذاشت روی زمـین جلوی کلر زیر پاهامو گرفت وبقلم کرد چند دور چرخید و با صدای بم بلندش توی گودی گردنم خندید،لذت شنیدن صداش زیر گوشم از هر چیزی برام توی این مدت با ارزش تر شده بود
کلر:پس خیلی خوش گذشته
هری:با انجل دوست داشتنی من همـه جا خوش مـیگذره
اینو گفت و بی معطلی پاهاشو بـه سمت پله ها حرکت داد،و رفت بالا درون اتاقو با پا بست و چند قدم بعد منو اروم گذاشت روی تخت،یـه دستشو کنار گردنم روی تخت گذاشت و سنگینیشو انداخت روش
سرشو اورد پایین تر موهای فرفری و بهم ریختش کنار صورتش پخش بودن،انگار اونم اینو دوست داشت اینکه دقیقه ها بـه خیره بشیم
یکمخودمو کشیدم بالا کـه این یکم همراه با درد بود چون پاهام خواب رفته بود
هری:چیزیت شد؟!
با لهن خنده داری گفتم
ا.ت:هری داره مـیاد
اونم توی این همراهیم کرد
هری:هنوز کـه وقتش نیست یک ماه مونده
یـه جیغ کوتاه کشیدم و بیبی بورن کنار تختو انداختم توی بغلش
اول پوکر بـه عروسکه نگاه کرد اما بعد گذاشتش کنار و دوباره خم شد روم و خندید...
__________
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part13
نادیـا برگشت🙉
اگه نبودم ببخشید اصلا نمـیتونستم بنویسم🙊فقط سه روز نبودما🐶
الانم اگه عصبانی نباشین ازم بازم مـیزارم🙃😉
نظر پلیز+5?
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
همونجوری کـه با موهام بازی مـیکرد گفت
هری:چیزی نمـیخوری؟!
ا.ت:نـه فعلا فقط مـیخوام برم حموم
هری:چه جالب منم مـیخوام برم
این یکیرو دیگه دوست نداشتم ولی داشتم اما هنوزم اونقدرا احساس راحتی نداشتم،این حس کی مـیخواد بـه وجو بیـاد نمـیدونم......غر زدم
ا.ت:هری!!
هری:خیله خوب باشـه من نمـیام
با یـه بوسه کوتاه روی لبهام از روم بلند شد و رفت بیرون،شلوار و لباسمو دراوردم که تا برم توی حموم کـه یـادم افتاد شونمو برنداشتم برگشتم سمت تخت که تا برش دارم کـه هری درحالی کـه داشت حرف مـیزدن درو باز کرد و اومد تو
سرش پایین بود
هری:عزیزم تو چه غذایی رو بیش...
مـیون حرفش سرو گرفت بالا ولی وقتی منو اونطوری دید زبونش قفل شد....چند ثانیـه گذشت ولی انگار نمـیخواست بره بیرون،اگه همـینجوری با اون تیله های سبز گرد شده بـه من نگاه مـیکرد قطعا از خجالت اب مـیشدم
سرمو گرفتم پایین و به لباسم کـه توی دستم بود چنگ زدم،اروم اسمشو صدا زدم
ا.ت:هری...
متوجه حرفم شد اما چیزی نگفت و فقط بـه چشمام نگاه کرد
ا.ت:مـیشـه بیرون باشی
هری:تو خیلی زیبایی
دیگه داشتم غش مـیکردم
ا.ت:تو قبلن لبلاس منو وقتی خواب بودم عو کری بعد این تعجب به منظور چیـه!!!
هری:توی نور ندیده بودمت...
هری از اینطور حرف زدن خیره بودن بـه من لذت مـیبرد اما من داشتم مـیمردم
ا.ت:لطفا...
قبل از اینکه حرفمو کامل کنم رفت بیرون و من احساس کردم خیلی داغ شدم درون حدی کـه عرق کردم......بعد یـه حموم رفتن خیلی طولانی حولرو دورم پیچیدم و اروم و با احتیـاط اومدم بیرون،هری توی اتاق نبود با خیـال راحت رفتم بیرون و لباسامو پوشیدم،یـه پیراهن که تا بالای زانوم کـه رنگش روشن بود،و یـه ارایش ملایم
هری اینطوری دوست داره کلاسیک و ی
موهای بلندمو دورم ازاد گذاشتم و یـه جفت دمپایی بـه خاطر سرامـیکا پام کردم و رفتم پایین،کسی اون اطراف نبود رفتن توی پذیرایی بزرگ خونـه که تا حالا اونجا نرفته بودم چند دست مبل اونجا بود کـه هری روی یکیشون نشسته بود و یـه سری برگرو زیر و رو مـیکرد،گاهی انقدر جدی مـیشست یـه گوشـه و کار مـیکرد کـه ادم احساس مـیکرد یـه دکتر یـا مـهندسه
نخواستم مزاحمش بشم رفتم پیش کلر کـه داشتم یـه سری چیزارو مـینوشت..کنارش نشستم
ا.ت:هی چطوری؟!
کلر:خوبم بهتون خوش گذشت..راستی نگفتی چه خبره
یـه لبخند کنار لبم اومد دست کلرو گذاشتم روی شکمم
با حیرت گفت
کلر:نـهههه!!
خندیدم
ا.ت:اره
کلر:یعنی هری نتونست خودشو حتی یـه چند روز کنترل کنـه
اینو گفت و مثل ا بـه پذیرایی جایی کـه هری خیلی دور نشسته بود نگاه کرد و اخم کرد
ا.ت:اینطوری درموردش نگو...اون خیلی خوبه..من اژ این خوشحالم
کلر:مـیدونم وگرنـه توی این مدت کم انقدر تورو تحت تاثیر قرار نمـیداد کـه اونجوری کـه اون دوست داره بپوشی راه بری و حرف بزنی
ا.ت:نمـیدونم شاید ولی من همـیشـه اینجوری بودم
کلر:نمـیدونم شاید..پس حتما این دلیل انتخوابشـه
خندیدیم.....
ا.ت:راستی من هنوز بـه مادرم نگفتم
کلر:زودباش اولینی کـه بعد از هری حتما بدونـه مادرته
تلفنو داد دستم
کلر:بیـا زود بهش بگو
دکمـه هارو فشار دادم و گوشیرو گرفتم دم گوشم وقتی صدای گرمش دباره توی کل وجودم پیچید بغل اشکام سرازیر شد
ا.ت:......منم دلم تنگ شده......من خوبم.....اره هریم خوبه.....مـیخواستم یـه چیزی بگم ...
اشکام سرازیر شد
ا.ت:ا.ت کوچولویی کـه همـیشـه خاطرات بچگیشو مـیگفتی خودش داره مـیشـه........عزیزم خیلی دوست دارم....این خیلی عالیـهه..خیلی بهتون احتیـاج دارم.....پس زودتر بیـاین....منم عاشقتم
گوشیرو قطع کردم و اشکام بیشتر شد اما احساس کردم دستی داره کمرمو ماساژ مـیده
هری:من که تا حالا مادر نبودم ولی مـیتونم بگم حال الانتو درک مـیکنم
کلر:نکنـه باردار بودین؟
هری:نـه خوب عزیزم ببین
کلر:شایدم بچه بـه فرزندی قبول کردین؟!
هری:من دیگه حرفی ندارم
بی اراده گفتم
ا.ت:اوه هری عزیزم من مـیفهمم چیمـیخوای بگی،ممنون کـه باهامـی
این اولین بار بود کـه من بهش مـیگفتم عزیزم،به وضوح چهره خوشحالشو مـیشد تصور کرد
هری یـه چیزی درگوش کلر پچ پچ کرد فکر کرد من نفهمـیدم ولی فهمـیدم
صبح همون روز خیلی شنگول اماده شدیم و رفتیم خونـه پدر مادر هری و این خبرو بـه اونا هم دادیم انـه و رابین(اوه خداا😭)خیلی خوشحال شدن، بـه خصوص انـه کـه اشک مـیریخت مـیگفت خیلی خوشحاله کـه مـیتونـه بلاخره از هریم نوه داشته باشـه.....
همـه چیز خوب بود که تا اینکه چهار ماه گذشت و من بـه کلی عوض شدم.....
______
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part14
چطور بود؟!
به اندازه دوپارت نوشتم،نبودنم جبران شد؟!
+30📝نظر که تا پارت بعد😁
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
ا.ن هری
ا.ت هر روز کـه مـیگذشت ظعیف تر و شکننده تر مـیشد جوری کـه من حتما از صبح که تا شب پیشش مـیموندم.....فقط نمـیدونستم چجوری قضیـه تورو بهش بگم
توی اتاق پشت مـیزم نشسته بودم و یـه سری برگرو چک مـیکرم،من که تا به حال بـه ا.ت نگفته بودم کـه به غیر از سینگری یـه بیزینسه جدا هم دارم...یـه چیزی این وسط درست نبود هر چقدر کـه برگه هارو بالا پایین مـیکردم،پیداش نمـیکردم یـهی داشت توی شرکت خرابکاری مـیکرد
تلفنمو برداشتم و زنگ زدم....
چند دقیقه بعد...
هری:اره عالی مـیشـه اگه تو همـینجوری بـه گند زدن بـه کارای من ادامـه بدی.......فکر کردی من احمقم....بهت جا دادم...کار دادم...حالا داری به منظور من تصمـیم مـیگیری.....من تورو اوردم پیش خودم،خودمم خیلی راحت پرتت مـیکنم همونجا کـه بودی.....از فردا اخراجی....فهمـیدی؟
گوشیرو گرفتم جلوی دهنم و اخرین کلمرو با تمام احساس خشمم داد زدم
برگشتم بـه سمت مخالفم و با تمام قدرتم تلفونو کوبیدم زمـین اما وقتی صدای جیغ ا.ت روشنیدم پشیمون شدم،ا.ت درست اونجا وایساده بود و تلفن جلوی پاش خورد شده بود
مـیتونستم نفس نفس زدنشو ببینم،این کار فاکیـه من ترسونده بودش...رفتم سمتش و دو طرف بازوهاشو گرفتم
هری:ببین عزیزم متاسفم نمـیخواستم بترسونمت....من خیلی عصبانی بودم
پشت دستشو جلوی دهنش گرفته بود و گریـه مـیکرد.....دیگه صبر نکردم و بقلش کردم البته با احتیـاط که تا اذیت نشـه،سرشو فشار دادم بـه سینم...کم کم اروم شد...سرشوگرفت بالا و به چشام نگاه کرد
همونجوری کـه چشاش خیس بودن گفت
ا.ت:معذرت مـیخوام من خیلی لوس شدم
لباش بـه خاطر گریـه پف کرده بودن و قرمز شده بودن،بهشون نگاه کردم وخندم گرفت
اروم سرمو بردم پایین تر،اخرین نگاهو بـه چشای خیسش کردم و اروم لباهامو روی مال اون گذاشتم
یـه دستمو کنار گردنش گذاشتم و با انگشت شصتم زیر فکشو لمس کردم...یکم گردنمو گرفتم بالا و اون به منظور همـین مجبور شد روی پنجه هاش وایسه و یکمخودشو بکشـه بالا....داشتم مـیبوسیدمش کـه یـه چیزیرو روی لبهام زمزمـه کرد...منم روی لبهاش گفتم
هری:چیزی گفتی؟
ا.ت:تکون خورد
دستمو گرفت وگذاشت روی همون نقطه ای کـه تکون مـیخورد،بی اختیـار از لمس چیزی کـه زیر دستم بود رویلبهاش لبخند زدم...اخرین بوسرو خیلی شیرین روی لبهام گذاشت و ازم جدا شد وقتی کـه سعی داشت رد اشکو با انگشتاش پاک کنـه
اون الان توی مود خوبی بود شاید وقتش بود که تا بهش بگم هفته بعد قراره بریم تور
هری:عزیزم بیـا بشین اینجا...
اول من نشستم و بعد دستاشو روی شونـه هام گذاشت و اروم نشست
به تاج مبل تکیـه داد و منتظر شنیدن حرفای من بود
هری:نمـیدونم چطوری بهت بگم...این خیلی به منظور یـه مرد خجالت اوره کـه همسرشو توی این شرایط تنـها بزاره
ا.ت:همسر؟؟
اینو گفت و خندید
هری:بلاخره
نمـیتونستم دست از بازی با انگشتام بردارم که تا اینکه با گذاشتن دستش روی دستام جلوشونو گرفت
هری:خوب من مجبورم هفته بعد..
دستمو بردم پشته گردنم دلم مـیخواست از گفتنش تفره برم
ا.ت:هری..
اون محکم گفت
ا.ت:مـیشـه بهم بگی دارم نگران مـیشم
هری:من حتما هفته بعد برم تور....ببین مـیدونم چقدر ممکنـه برات سخت باشـه وبخوای من نرم..اما
ا.ت:اینطور نیست تومـیتونی بری
اینو با ناراحتی گفت
ا.ت:این چیزیـه کـه تو هستی هری استایلزه خواننده،تو حتما انجامش بدی،باید بری...
هری:من واقعا متاسفم
ا.ت:دلیلی وجود نداره متاسف باشی هری
ناراحنیشو بعد زد و با ذوق از جاش بلند شد ودستمو گرفت
ا.ت:پس پاشو بریموسایلتو جمع کنیم فقط دو روز وقت داریم....هری واقعا نمـیشد زودتر بـه من بگی
اون مطمئنا اینجوری رفتار مـیکرد که تا من احساس بهتری داشته باشم ومن بابت این ازش ممنون بودم......
دو روز خیلی زودتر از چیزی کـه فکرشو مـیکردم گذشت انگار هر چی بیشتر بخوای از چیزی لذت ببری زودتر مـیگذره..شت
ا.ن ا.ت
تو اتاق خوابمون راه مـیرفتم و ساکای هری رو چکمـیکردم که تا همـه چیزشو برداشته باشـه کـه صدای پسرا رو از توی حیـاط شنیدم رفتم پشت پنجره وپردرو کنار زدم هری کلافه دستشو توی موهاش مـیکشید و با منیجمنتشون(مدیر برنامـه)بحث مـیکرد
بیرون هوا یکمـی سرد بود یقه کتشو گرفت جلوی دهنش و یـهو چشمش بـه من خورد دلم مـیخواست نارضایتی خودمو نشون بدم ولی اون بـه اندازه کافی براش بس بود
بهش لبخند زدم و منتظر لبخند اون موندم ولی فقط شرمسار نگاهم کرد....چنتا خدمتکار دیگه اومدن و ساکارو بردن پایین
با کمک انـه رفتم پایین،بودنش اینجا تعجبی نداشت چون قرار بود منو با خودشون ببرن
اروم پشت کمرمو گرفت و هدایتم کرد سمت حیـاط،هری کـه دید یکم راه رفتن برام مشکله اومد سمتم و اطراف بدنمو گرفت
هری:مـیخوای نرم؟اگه همـین الان بگی نـه من قیدشو مـی.
___
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part15
خیلی لفت دادین که😔
خوب بود؟!
+20📝نظر که تا پارت بعد
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
ا.ت:نـه مشکلی نیست عزیزم برو
بازوهامو گرفت و با دقت بـه چشمام نگاه کرد
هری:مطمئن باشم کـه بهم احتیـاجی نداری؟!
ا.ت:دوست دارم
یـه لبخند زد و مثل همـیشـه چالاش معلوم شد روی پنجه پا وایسادم دستمو کنار گردنش گذاشتم و روی چالشو بوسیدم زیر گوشم اروم خندید و گفت
هری:منم دوست دارم
خم شد و روبه روی شکمم زانو زد دستاشو اطرافش گذاشت و بهش نگاه کرد
هری: خوبی باش باشـه؟!
با اعتراض گفتم
ا.ت:هی هری .....حالا از کجا مـیدونی ه؟
اروم مثل یـه جنتلمن لبخند زد و گفت
هری:خوب.... حس پدرانـه
یـه بوسه عمـیق روی شکمم گذاشت و دستامو گرفت و روبه روم وایساد....اروم سرشو اورد جلو و لبهاشو گذاشت روی مال من از توی فیلمای خارجی دیگه اینو تقریبا گرفته بودم کـه بهش مـیگن بوسه خداحافظی......
چند ثانیـه طول کشید توی حس و حال خودمون بودیم کـه یـهو یـه صدای باعث شد هری عصبانی بشـه ومن بخندم
نایل:مـیگم خانواده اینجا نشسته ها
با یـه صدا لبهامون از هم جدا شد و مـیتونستم دهنتو ببند رو توی صورت هری از نگاهش بـه نایل بفهمم
هری انـه رابین و جما رو بقل کرد و از اونا هم خداحافظی کرد،حتی که تا لحظه اخری کـه مـیخواست بره وسوار ماشین بشـه دستمو گرفته بود
در حیـاط بسته شد و همزمان با اون من از همون لحظه احساس تنـهایی کردم و مـیدونستم این که تا شش ماه دیگه هم طول مـیکشـه
حداقل این خوب بود کـه مـیرفتم پیش خانواده هری و مادر وپدر خودمم چند روز دیگه مـیومدن که تا بهم سر بزنن...
اشکامو با پشت دستم پاک کردم
کلر:اوه عزیزم نگران نباش
اینو گفت ومثل مادرای مـهربون بقلم کرد....
اتاق جدیدی کـه انـه توی خونـه خودشون برام اماده کرده بود چیزی از خونـه هری کم نداشت با فکر بهش خندم گرفت
ا.ت:خونـه هری
اینو زمزمـه کردم ویـاد زمانی افتادم کـه وقتی این کلمرو بـه هری گفتم چقدر بدش اومد و تهدیدم کرد کـه اگه بازم بگم مـیندازتم بیرون
از یـاد اوریش لبخند زدم
روی تخت دراز کشیدم کـه همون موقع انـه درون زد وهمونجوری کهدر بود یـه چیزایی پرسید
انـه:ا.ت خوبی!؟
ا.ت:کاملا
انـه:به چیزی احتیـاج نداری عزیزم؟
ا.ت:اینجا همـه چیز عالیـه .....نـه ممنون
یکم دهنمو مزه مزه کردم کـه توجه انـه جلب شد مثل بچه کوچیکا روی تخت نشستم و دستامو توی هم قلاب کردم
ا.ت:لواشک مـیخوام اینجا دارین؟
انـه:معلومـه
لبخند زد
انـه:منم وقتی هری رو بارار بودم زیـاد مـیخوردم فکر کنم کـه ضاعقه غذاییش مثل هری باشـه
دستمو گرفت و با هم رفتیم طبقه پایین
اون روز با اینکه با رفتن هری شروع شد و یـه جورایی شروع خوبی نبود اما پایـان بدی نداشت خونـه ی مادر هری خیلی بیشتر از اون چیزی کـه فکر مـیکردم بهم خوش گذشت...
یک ماه بـه شادی و خوشخالی سپری شد و روزی نبود کـه هری بـه من زنگ نزنـه و یکی دو ساعت با هم حرف نزنیم حتی که تا همـین دیشب کـه هری درمورد این حرف کیزد کـه مطمئنـه کـه بچش ه....
چون امروز روزی بود کـه باید به منظور تایین ت بچه مـیرفتیم به منظور سونوگرافی
توی تمام مدتی کـه از جلوی درون خونـه با وجود پاپارازیـا که تا رسیدن بـه کلینیک و دباره وجود پاپارازیـا اونجا دستم توی دسته انـه بود،بعضی از اونا سوالایی مـیپرسیدن کـه حتی عقلانی هم نبود و همـیشـه هرم تمام این سوالات بـه این خطم مـیشد کـه من یـه هرزم
البته تعداد فنایی هم بودن کـه با من عانداختن و اظهار خوشحالی به منظور من و هری و این بهم امـید مـیداد
:ا.ت استایلز نوبت شماست
با تعجب بـه انـه نگاه کردم
ا.ت:ا.ت استایلز؟!!!
دستمو فشرد و گونمو بوسید
انـه:هری اینطور ازم خواست دیشب نزاشت منم بخوابم
هر دو خندیدیم و رفتیم توی اتاق دکتر هنوز بهمون جوابی نداده بود و به مانیتور عجیب روبه روش خیره شده بود
جما:صبر صبر کن
انـه:چیـه اروم تر...
جما:بزار بـه هرولد زنگ ب
جما یکم منتظر موند و بلاخره برداشت..از حالتای صورتش موقع حرف زدن معلوم بود داشت هری رو اذیت مـیکرد
جما:سلام......چطوری؟!.....ا.ت خوبه....هنریم خوبه....اره دیگه هنری به منظور پسر خوبه.....نـه شوخی ندارم ما همـین الان توی کلینیکیم ودکتر داره مـیگه کـه اون پسره
انـه:اذیتش نکن
دکتر:تبریک مـیگم یـه کوچولوی سالمـه
صدای هری تلفن اومد
هری:کی گفت ؟!...گوشیرو بده بـه ا.ت
انـه گوشیرو از جما گرفت خودش یکم با هری حرف زد و بعد گوشیرو گذاشت گنار گوش من
ا.ت:هری
هری:سلام زندگیم
ا.ت:سلام
هری:چی شد؟!
ا.ت:جما داشت سربه سرت مـیزاشت هری بچه ه....هری...هری
چند لحظه هیچ صدایی تلفن نیومد که تا اینکه با صدای بلندی داد زد
هری:لیـامممممم ههههههه.....
_______________
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#part16
#such_dreams
خوب بود؟!
همـه نظر بدین لطفا گشاد بازیرو بزارین کنار😉🙃😘
+35📝 نظر که تا پارت بعد
بـه اندازه دوپارت گذاشتم
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
با صدای بلند خندش تلفن احساس خوبی بهم دست داد اینو فراموش کردم کـه اون اینجا نیست...کم کم خندش قطع شد و اروم و نگران پرسید
هری:حال خودت خوبه؟!
ا.ت:خیلی خوب
تک خنده ای تلفن کردم
هری:عزیزم من حتما همـین الان برم روی استیج....خیلی هیجان دارم فکر کنم بهترین موقع خبر دادی مـیتونم خودمو خالی کنم...
ا.ت:باشـه برو فقط مراقب خودت باش
هری:دوستون دارم
ا.ت:منم دوست دارم
تلفونو قطع کردم و صورتای پرسشگر انـه و جما ذول زدم
با یـه لحن اروم گفتم
ا.ت:چرا اینجوری نگام مـیکنین
جما:چه رمانتیک
اینو گفت و دستشو برد جلوی چشماش و ادای اشک ریختن دراورد
انـه:اذیتش نکن...نمـیدونی هری چقدر دلش مـیخواست الان اینجا باشـه ات
ا.ت:منم همـینطور
د.ا.ن نایل💫🍃
اجراهای امشب تموم شد و توی اتوبوس درون حال برگشتن بـه هتل بودیم هری کل مسیر سرش توی گوشیش بود از اون کلمات احساسی مـیشد فهمـید ا.ت پشت تلفنـه....سرم گرم ایناستاگرامم بودم کـه دباره صدای لویی و لیـام بلند شد
لیـام:جوراب بوگندوتو نگیر جلوی صورت من.....
...(صدای شکستن شیشـه مـیاد)...
لیـام:لوییییییییی....
اوضاع بدترم شدم وقتی لویی درون حال دوویدن یـهو پرید روی مبل و لیـام هم تقلا مـیکرد که تا یـه چیزیرو ازش بگیره
بقیـه بچهای تیممون سرگرم حرف زدن با هم جلوی اتوبوس بودن...و این شرایط ما بود درست وقتی کـه لیـام درون حال اربده زدن و تلاش به منظور گرفتن گوشیش بود لویی روی مبل بـه خودش مـیپیچید که تا گوشیرو نده و جیغ مـیزد،بچه های تیم جلو اهنگ گذاشته بودن و باهاش بلند مـیخوندن و اما هری...
هری:چرا اینجوری نگاه مـیکنی؟!...
لبامو کج کردم و سرمو بـه علامت تاسف تکون داد
نایل:دوست ته؟! بدبخت
هری:با اون کله زردت شبیـه اردکی شدی کـه دستمال گردنـه نارنجی مـیبنده
اینو گفت و قیـافه عصبانی و طلبکارش با نگاه بـه صفحه اون چند اینچی شروع کرد مثل یـه خنگ شاد لبخند زدن
تفکرات سینگلی فور عورم دباره تویمغزم رژه رفتن و باعث شدن بیشتر قدر این ازادی رو بدونم...
ای کاش این شش ماه زودتر تموم بشـه و بتونم برم و به مسابقات گلفم برسم....
نایل:آه اون داوره(داره بـه یـه فکر مـیکنـه😂)
ا.ن ا.ت🍃💫
این شش ماه بدترین دوره زمانیـه زندگیم بود کـه هری رو کنارم نداشتم و همچنین بهترینش کـه حس مـیکردم تیکه از وجود هری درونم داره رشت مـیکنـه...
روی تاب نشسته بودم و به حرفای دیشب هری فکر مـیکردم،تقریبا همـیشـه توی این مدت شبا بهم زنگ مـیزد و با هم حرف مـیزدیم،گاهی با حرفاش منو که تا مرز لذت حتی از راه دور مـیبرد با گفتن از اینده و به دنیـا اومدن کوچولومون
افکارمو بعد زدم و خودمو محکم تر روی تاب تکون دادم که تا تکونـه بیشتری بخوره،دستمو روی شکمم گذاشته بودم و باهاش حرف مـیزدم
ا.ت:یعنی تو چه شکلی مـیشی؟!....خیلی دلم مـیخواد چشمای پدرتو داشته باشی....رنگ سبزو دوست داری عزیزم؟!
بعد از این سوالم خیلی غیر منتظره تکون خورد،از شدت ذوق لبمو گاز گرفتم و نتونستم جلوی خندمو بگیرم
ا.ت:پس دوست داری...منم دوست دارم کوچولوی من
اروم روی شکممو نوازش کردم
ا.ت:اخلاقت چی؟!...دوست داری شبیـه بابایی(papi) باشـه یـا ی(momy)؟.....مـیدونی فندوق من امـیدوارم بـه مـهربونی و خوش قلبی هری باشی...اون فوق العاده ترین پدر دنیـا مـیشـه
احساس کردم گلوم خشک شده اروم از روی تاب بلند شدم و رفتم توی خونـه....
تا درو باز کردم رابین رو جلوی خودم دیدم؟!
ا.ت:سلام ببخشید بیدارتون کردم
رابین:نـه عزیزم ولی چرا اینقدر زود بلند شدی...نکنـه اون خوابش نمـیبره؟!
به شکمم نگاه کردم و با خنده دباره نگاهمو بـه رابین دادم
ا.ت:فکر کنم اونم فهمـیده که پدرش دیگه حتما بیـاد
رابین:بیـا تو
دستمو گرفت و کمکم کرد که تا بشینم،خودشم کنارم نشست
رابین:هری دیشب بهم گفت کـه تا تموم شدن تور فقط دو هفته مونده اخرین اجرا هم توی بورلی هیلزه بعد از اون مـیاد پیشت...
داشت ادامـه مـیداد کـه صدای قدمای انـه سر توجهمونو جلب کرد
انـه:چی مـیگین با هم؟
لبخند زد و اومد جلوتر،درست پشت من وایساد و دستاشو دورم حلقه کرد،توی این شش ماه تازه فهمـیده بودم هری واقعا بـه کی رفته ....تشنم بود بلند شدم که تا برم به منظور خودم اب بریزم
انـه:به چیزی احتیـاج داری بـه من بگو؟!
ا.ت:نـه چیز خاصی نیست خودم مـیرم
با لبخندش گونمو بوسید و رفت
لیوان ابو پر کردم و به کابینت تکیـه دادم و تا خواستم بخورم،نفسم بند اومد و زانوهام بـه خاطر دردی کـه مثل تیر کشیدن اطراف شکمم مـیپیچید شل شد و روی زانوهام فرود اومدم کـه این با شکسته شدن لیوان درست کنارم شد و جیغ کشیدم......
_
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part17
سلام بچه ها 😘
مـیدونم خیلی دیر گذاشتم😁
نظر اگه دوست داشتین💋
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
ثانیـه ای نکشید کـه هردوشون سراسیمـه اومدن توی اشپزخونـه،انـه سریع کنارم روی زمـین نشست و دستمو گرفت و و سعی مـیکرد اروم کنـه
رابین:چی شده؟!
رابین با لحن ترسیدش گفت،انـه دستشو کنار گردنم گذاشت و خم شد روم
انـه:نفس بکشی عزیزم...نفس عمـیق.....
روبه رابین گفت
انا:دردش شروع شده
رابین:هنوز وقتش نشده...
منو کشید توی بقلش و پاهامو روی زمـین صاف کرد...
ا.ت:دارم مـی..مـیرم...آههههه..انـهههه
جیغ بلندی زدم کـه این باعث شد انـه هول تر بشـه
انـه:زودباش برو ماشینو روشن کن...بدو
مـیون گریـه هام اسمشو ناله کردم
ا.ت:انـه
انـه:جانم بگو؟
ا.ت:درد.....داره....
کلماتو بریده بریده مـیگفتم
انـه:نترس عزیزم...داری مـیشی
ا.ت:هری....
انـه:بهش مـیگم هر جا کـه هست همـین الان بیـاد
با جیغ اخرم از شدت درد بیـهوش شدم و دیگه هیچ چیزی احساس نکردم....
ا.ن هری
هری:گوشیـه منو کجا گذاشتین؟!...صداش مـیاد،خودش نیست
نایل همونجوری کـه مسواک مـیزد و دهنش پر بود سرشو از دستشویی اورد بیرون و به زیر کاناپه اشاره کرد
نایل:اونجاس(فکر کنین با دهن پر کف این حرفو مـیزنـه)
خم شدم و دستمو دراز کردم زیر کاناپه و درش اوردم ولی قطع شده بود....از طرف مادرم بود
نایل:کیع؟!
هری:اَه برو تو با اون دهنت حالم بهم خورد...
دباره زنگ خورد
هری:سلام
انـه:هری تو حتما برگردی اینجا سریع
یکم بـه خاطر لحنش ترسیدم و اولین چیزی کـه توی ذهنم اومد ا.ت بود
هری:اتفاقی به منظور ا.ت افتاده؟!
انـه:اره حتما بیـای
هری:چیی؟!...چی شده؟!
نایل:چی شده هری؟!
انـه:اول صبح حالش بد شد و اوردیمش اینجا دکترش مـیگه حتما سریع عمل بشـه
هری:یعنی چی؟!...اخه وقتش کـه نیست
انـه:یعنی داری پدر مـیشی پسر عزیزم...
مادرم این جملرو با شوق تمام گفت و من فقط احساس کردم زیر پام خالی شد و دارم مـیوفتم...
بدون گوش یک کلمـه اضافه سریع تلفنمو قطع کردم و زنگ زدم بـه زک(اگه یـادتون باشـه بادیگارد هز بود)و ازش خواستم که تا سریع بره فرودگاه و هماهنگیـارو انجام بده که تا وقتی کـه من مـیرسم اونجا سریع با جت برگردم لندن...
نایل:هری داری چیکار مـیکنی پسر چرا انقدر هولی؟!..ا.ت چی شده؟!
هری:م داره مـیاد
نایل:مگه نگفتی دو هفته دیگه؟!
کیف پول،موبایلم و کتمو برداشتم و رفتم جلوی در، تند تند بوتامو پام کردم
نایل:یعنی داری برمـیگردی؟!
همونجوری کـه مشغول کفشام بودم گفتم
هری:معلومـه...همـین الان
بلند شدم و روبه روی نایل وایسادم
هری:متاسفم بـه بقیـه پسرا بگو خیلی ازشون معذرت مـیخوام فکر نکنم بتونم برم و از اونام خظی کنم و قضیرو بهشون توضیح بدم
نایل:خیـالت راحت داداش من همـه چیزو درست مـیکنم برو پیش ت و ا.ت
همدیگرو بقل کردیم
هری:ازت ممنونم
اخرین چیز یعنی سوییچ رو هم برداشتم و به دو رفتم توی پارکینگ هتل ماشینو روشن کردم و تا جایی کـه مـیتونستم که تا فرودگاه تند رانندگی کردم....نمـیدونم راه طولانی بود یـا ذهن من به منظور طولانی مـیدیدش...در حدی کـه مطمئنم بودم فرمون ماشین حتما حتما عوض بشـه با وجود ضربه هایی کـه بهش زدم
وقتی کـه داشتم از گیت رد مـیشدم که تا به پیست فرودگاه برم مثل همـیشـه خبرنگارا دورمو گرفتن ولی من نمـیتونستم به منظور جواب بـه یکیشون وقت تلف کنم...
خبرنگار:هری داری مـیری پیش ت؟!
با دباره فکر بهش ناخوداگاه لبخند زدم...به محض نشستن توی جت بـه مادرم زنگ زدم...
هری:سلام
انـه:سلام عزیزم
هری:الان چطوره؟!..مـیتونم باهاش حرف ب؟!
انـه:هنوز بیـهوشـه...یکم اروم تر باش دکتر مـیگه این عادیـه...مثل اینکه اون خیلی شیطونـه
زک:هری تلفنوتو حتما خاموش کنی مـیخوایم تیک اف کنیم
هری:مراقبش باش من زود برمـیگردم...
با نارضایتی تلفنونو قطع کردم و منتظر نشستم...و این منتظر نشستن از همـه چیز بدتره...
__
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part18
مـیدونم دیر مـیزارم😐😂❤️
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
ا.ن ا.ت
سرمو تکون دادم گردنم بـه خاطر ساکن بودن زیـاد خشک شده بودبه محض اینکه چشامو باز کردم نور فضای سفید بیرون باعث شد با تمانینـه بازشون کنم،سعی کردم بـه خاطر بیـارم چرا اینجا.....من حاملم...درد داشتم....لیوان شکست و....
نگران سریع بـه شکمم نگاه کردم...اون هنوز اون پایین بود....یـه نفس عمـیق کشیدم و اروم دستمو کشیدم روی شکمم...با خنده بهش گفتم
ا.ت:فکر کنم حسابی همرو ترسوندیم؟!
طاق باز روی تخت خوابیدم و انگشت وسطمو اروم روی شکمم حرکت مـیدادم،بغض گلومو گرفته بود دلم مـیخواست هری هم اینجا باشـه کنارم...من الان ظعیف بودم و اینو بـه خوبی درک مـیکردم کـه چرا پدرم وقتی مادرم بردار بود یک لحظه هم تنـهاست نمـیزاشت...نمـیخوام حتی بـه این فکر کنم کـه پدر بچم بی مسئولیته...اون که تا لحظه اخر هم مـیخواست پیش من بمونـه چون مـیدونست من یـه همچین حسی پیدا خواهم کرد...حس نیـاز بـه وجودش
به پهلو خوابیدم یـه دستمو زیر سرم گذاشتم و دیگریو روی شکمم که تا از پنجره باز کنار اتاق بیرونو نگاه کنم و این یکم سخت بود به منظور من،نسیم خنک صبح زود(یـه روز بیـهوش بوده) بـه صورتم مـیخورد و پرده سفید پنجرو هم با خودش تکون مـیداد
بین خاطراتم با هری پرسه مـیزدم که تا از این حال دربیـام...فعلا وقته گریـه نبود...نـه که تا وقتی کـه احساسات من با این بچه یکیـه....اروم صدای باز و بسته شدن درون اومد و اهمـیتی ندادم حتما یکی از پرستارا بود
محو فضای بیرون بودم کـه دستای بزرگیرو روی دستم و پشت کمرم حس کردم که تا به خودم اومدم لبای گرمشو روی پوست گردنم احساس کردم
ا.ت:ه..ه..هری
هری:بیدار شدی؟!
با صدای بمش توی گردنم زمزمـه کرد...خیلی وقت بود دلم به منظور این صدا تنگ شده بود
ارنجشو کنار سرم گذاشت و شروع کرد با شصتش پیشونیمو نوازش دستام همـه جای صورت و گردنش حرکت مـی اون یکم ته ریش دراوردن بود...نتونستم جلوی ریختن دوباره اشکامو بگیرم
هری:سلام
صورت و صداش خیلی خسته بودم اما سعی مـیکرد اینو نشون نده
بی اختیـار دستامو دور گردنش حلقه کردم و بالاتنشو کشیدم پایین روی خودم ولی اون تو پایین اومدنش احتیـاط کرد بـه شکمم نخوره،دستاشو از زیر کمرم رد کرد و بلندم کرد توی بقلش انگشتاش روی کمرم دایره های ریز مـیکشیدن و احساس کردم زیر گلوش بـه خاطر بغض تکون خورد.....اونم دلش تنگ شده
بعد چند ثانیـه کـه ازش جدا شدم اروم انگشتام بین موهای فرش بردم کـه حالا بلندتر بـه نظر مـیرسیدن
نگاهش اروم پایین تر رفت و به شکمم نگاه کرد
هری:ا.ت این...این...
نتونست جملشو کامل کنـه و زد زیر گریـه،سریع از روی تخت بلند شد و پشت بـه من وایساد...دستاش بـه صورتش به منظور ریختن اشکاش پناه و صدای گریـه مردونش با لرزیدن شونـه هاش یکی شده بود
ا.ت:هری
اینقدر اروم گفتم کـه حتی شنیدنش به منظور خودمم سخت بود
دستاشو از جلوی صورتش کنار برد و وقتی صداشو صاف کرد برگشت سمت من،نگاهش بین شکمم و صورتم مـیچرخید
بدون هیچ حرفی جلوی پام زانو زد و دستاش ملایم روی پهلوهام قرار گرفتن و با یـه بوسه اروم روی شکمم هم خودش وهم منو اروم کرد
دستمو روی سرش گذاشتم
ا.ت:بابایی(papi)دیگه پیش مایی گریـه نکن
از روی پارچه نازک لباسم لباشو احساس کردم کـه حالت خنده بـه خودشون گرفتن
نشست کنارم و صورتشو اونور گرفت که تا باقی مونده اشکاشو از من پنـهون کنـه
ا.ت:هی هری...... عزیزم بسه....
انگشتامو زیر چونش گذاشتم و سرشو برگردوندم سمت خودم
ا.ت:به من نگاه کن
هری:دلم برات تنگ شده بود...این خیلی سخت بود هر ثانیـه ارزو مـیکردم برگردم
ا.ت:پس بقیش چی
صورتشو جمع کرد
هری:بقیـه چی؟!
ا.ت:تورتون
دستشو دور شونم گذاشت و سرمو بـه شونش تکیـه داد،مـیتونستم عصرشو از توی گردنش احساس کنم
هری:خیلی بزرگ شده....باورم نمـیشـه اون تو بچه من و تو باشـه
مستانـه بـه چشماش نگاه کردم
هری:خیلی دوست دارم
اینو گفت و اروم لباشو روی مال من گذاشت....لبهامو اروم مـیمکید و بوسه های متعدد گوشـه لبهام مـیزاشت...احساس کردم یـه چیزی محکم از داخل کوبید بـه دلم
اروم دستشو از روی گردن و سینم سر داد و گذاشت روی شکمم....ی
هری:چیزی شد؟!
ا.ت:تکون خورد
صورت تعجب کردش سریع خندرو بـه خودش گرفت
لباسمو یکم بالاکشید که تا بتونـه دستشو بزاره رو شکمم...با دومـین ظربش هری سرشو از ناباوری تکون مـیداد
هری:من فقط خیلی اینو دوست دارم
توی حال خودمون بودیم کـه یکی اروم زد بـه در وسرشو از لاش اورد تو
جما:مـیشـه بیـام تو؟!
ا.ت:اره عزیزم
قدماشو تند کرد و سریع پرید بقلم
هری:جما مراقب باش
جما:به تو ربطی ندارد
هری دهنشو باز کرد یـه چیزی بگه کـه آن هم اومد تو...
___
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part19
فردا بازم پارت مـیزارم🍃💋
بچه ها مـیدونم خیلی وقته نذاشتم ولی وقتایی هست کـه من واقعا هیچ ایده ای به منظور نوشتن ندارم و نمـیتونم بنویسم چون اگر بنویسم مثل همـیشـه نمـیشـه
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
با لبخند جلو اومد و دستشو دراز کرد که تا دستمو بگیره
آن:فکر کنم همـه چیز خوب باشـه...نـه؟!
با لبخند سر تکون دادم...هری بـه چشمای من خیره بود و هیچ حرفی نمـیزد
ا.ت:من چند ساعته کـه اینجام؟!
از فرصت سکوت بینمون استفاده کردم و سوالی کـه از چند دقیقه پیش ذهنم درگیرش بود رو پرسیدم
جما:فکر کنم یـه چیزی بیشتر از ساعت باشـه
ا.ت:منظورت چیـه؟
نگاه پرسشگرمو از آن گرفتم و به جما دادم
آن:خوب عزیزم تو دیروز صبح حالت بد شد و اوردیمت اینجا...بعد بستری شدنت من بـه هری زنگ زدم اونم خودشو دیشب رسوند اینجا....یک روزه کـه بیـهوشی....
دستشو روی شونـه ی هری گذاشت و گفت
آن:نمـیدونی هری چه حالی داشت...شب بدی بود
گفت و همـه نگاها بـه سمت هری چرخید.....
کف دستشو روی شکمم گذاشته بود و اروم با شصتش نوازشش مـیکرد
ا.ت:متاسفم کـه اینقدر نگرانت کردم
سرشو اروم گرفت بالا و لبخند کمرنگی زد
هری:متاسفم کـه اینقدر ازت دور بودم
برای بار دوم بینمون سکوت پیچید ولی این بار سنگین تر از قبل بود
جما:اوه بسه دیگه.....الان کـه همـه چیز خوبه....نمـیخوام دباره بـه اون حال مزخرف دیشب برگردیم٬ولی خیلی بد دکتررو زدی هری، فکر کنم فکش خورد شد
جما جمله اخرشو با وزن خنده ادا کرد٬یکم خودمو توی تخت بالا کشیدم دلم مـیخواست بیشتر بدونم چرا هری حتما یـه دکترو زده باشـه
جما:مطمئنم اگه دیشبشو مـیدیدی تو انتخوابت تجدید نظر مـیکردی
هری زیرنیشخند زد
آن:خدارو شکر(goodness) کـه دیشب تموم شد
ا.ت:صبر کنین ببینم چرای بـه من چیزی نمـیگه؟
جما:به خاطر اشتباه یـه دکتر احمق دیشب نزدیک بود اتفاق بدی برات بیوفته
ا.ت:چه اتفاقی؟!
آن پولی کشید و گفت
آن:اون ادم خنگ اصلا توجه نکرد کـه تو بارداری و بهت RH زد حالت خیلی بد بود...خیلیی..دکتر مـیگفت بچرو از دست مـیدی
محو صحنـه روبه روم بودم کـه هری چجوری مشتاقانـه دستشو همـه جای شکمم حرکت مـیداد و مـیخواست شو کشف کنـه کـه متوجه پارگی کنار یقش شدم،با توضیـهای دست و پا شکسته ی آن و جما تونستم حدث ب اون به منظور چیـه
در با صدای مخصوصش باز شد و دکتر و یـه پرستار اومدن تو
دکتر:صبحتون بخیر
هری از روی تخت بلند شد و جدی با دکتر دست داد....آن کنار رفت که تا فضا به منظور دکتر کـه مـیخواست وضعیتمو چک کنـه باز بشـه...
دکتر:همـه چیز مرتبه؟!...درد نداری؟!
نفسمو اروم بیرون دادم و گفتم
ا.ت:نـه
پرستار:احساس ظعف نداری؟!
آن:چرا فکر مـیکنم گرسنـه باشـه از دیروز صبح بیـهوش بوده
دکتر:درسته ولی فعلا که تا چند ساعته بعد بیـهوشی نمـیتونی چیزی بخوری الان یـه سرم بهت مـی وضعیتت بهتر مـیشـه
انگشتای گرم هری رو اطراف مچ دستم احساس کردم وقتی انگشتای سرد دکتر روی پوستم قرار گرفت و با سوزش سوزن یـه آه کوتاه کشیدم
دکتر سری تکون داد و بعد اخرین چکاپش رفت بیرون
پرستار داشت یـه چیزایی رو روی کاغذ مـینوشت کـه به نظر مـیومد درمورد من باشن
هری:کی قراره عمل کنـه؟
کلافه پرسید،کاملا معلوم بود تمام شب رو نخوابیده
پرستار:فعلا حتما استراحت کنـه بـه محض شروع شدن اولین دردش زایمان مـیکنـه
هری:یعنی چی؟.....حتما حتما درد بکشـه
هری صداشو از حد معمول بالاتر برد
ا.ت:هری اروم باش
انتظار داشتم پرستار عصبانی بشـه ولی اون خانم مسن اروم و با لبخند جواب داد
پرستار:تا وقتی کـه بچه نخواد به منظور بیرون اومدن تلاش کنـه مشکل مـیشـه درش اورد....شما از دیشب نخوابیدین مـیتونین برین توی اتاق همراهانـه بیمارا استراحت کنید
هری:مـیخوام همـینجا باشم
خیلی راسخ گفت،همون لحظه یکی اروم درون زد
+:برای نظافت اومدم
به محض اینکه پاشو گذاشت تو صدای بلند هری متوقفش کرد
هری:تو...
+:من؟!
هری:یـه تخت بیـارید همـینجا
پرستار:اما
هری:اما نداره
هری داد زد
آن:هری....لطفاً پسرم
هری روم بـه پنجره کرد و دستش با بی رحمـی بـه جنگل موهاش چنگ زد
پرستار:اقای استایلز من مـیدونم از بابت اشتباه دیروز دکترمون عصبانی هستید و بهتون حق مـیدم اما خواهش مـیکنم اروم تر
هری:نمـیخوام درباره تنـهاش بزارم معلوم نیست این احمقا دکترن یـا اردک...
پرستار:چشم مـیگم یـه تخت براتون بیـارن اینجا...ولی فقط یک نفر حتما پیش بیمار بمونـه الان وقت ملاقات تموم شده
هری:من مـیمونم
آن:هری تو بروخونـه عزیزم حتما یکم استراحت کنی ما هستیم
هری:نـه مادر شما ها برین من هستم....به زک زنگ مـی ببرتون خونـه
آن اروم هری رو بقل کرد و دستشو پشتش کشید.....
جما:خظ ا.ت ما دوباره شب برمـیگردیم
ا.ت:خظ عزیزم ببخشید کـه اذیتتون کردم
هری پشت سرشون رفت بـه محض اینکه رفتن چند نفر تختی رو کـه هری مـیخواست اوردن تو و با اشاره هری سریع رفتن بیرون،درو بست و قفل کرد،اروم برگشت و بهش تکیـه داد
با خنده بـه خاطر نگاه خیرش گفتم
ا.ت:چیـه چرا اونجوری نگام مـیکنی؟
با یـه لبخند کنارلبش تخت خودشو نزدیک تخت من کرد و بدون دراوردن کتش بـه پهلو خوابید روش که تا بتونـه منو ببینـه....اروم دستشو دراز کرد و دستمو گرفت
هری:چرا بهم نگفته بودی کمخونی داری؟
ا.ت:این خیلی مـهم نبود.......
نمایش درون تلگرام - هری:ولی به منظور من بود
ا.ت:مـیشـه راجبش حرف نزنیم؟!
هری:پوففف
ساعدشو رشونیش گذاشت و طاق باز خوابید
هری:...باشـه عزیزم
نمـیدونم چقدر گذشت ولی کم کم پلکام سنگین شد و خوابم برد....
___
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part20
🔴نکته:بیمارایی کـه کم خونی دارن قرص اهن مـیخورن بـه طور مداوم ولی اگه شرایطشون خیلی بد بشـه بهشون RH مـیزنن کـه یـه نوع داروی قویـه ولی بدن مادرا تو دوران بارداری تحمل چنین دارویی رو نداره به منظور همـین حال ا.ت بد شد و خوب اون دکتره ریددد🖕😕
مـیدونم دیر مـیزارم😂
ولی خوب بچه ها فقط چهار نفر نظر داده بودن اگه شمام زیـاد نظر بدین خوب منم تشویق مـیشـه زودتر مـینویسم😢
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - Such Dreams💫🍃
Harry & y/n🍃
رمانتیک🙈
ا.ن.هری
با صدای بی موقع زنگ تلفنم از خواب بیدار شدم، دستی پشت گردنم کشیدم و سر جام نشستم،پامو صاف کردم و کمرمو کشیدم بالا که تا بتونم از توی جیبم درش بیـارم قبل از اینکه این لعنتی ا.ت رو بیدار کنـه
با صدای گرفتم گفتم
هری:بله
نایل:هری...همـه چیز خوبه...دیشب خیلی نگرانم کردی؟...حالش چطوره؟
انگشت اشاره و شصتمو گوشـه های چشمم گذاشتم و چندبار پلک زدم که تا خواب از سرم بپره و دیدم بهتر بشـه
هری:اره تقریبا مشکلی نیست،الان خوابه
نایل:حتما کل دیشبو نخوابیدی...از صدای خستت معلومـه
موهامو روبه عقب حالت دادم و یـه نفس سنگین کشیدم
هری:مـهم نیست...اونجا اوضاع چطوره؟!منظورم اجرای دیشبه
یـهو زد زیر خنده
هری:چی شد؟
با لحن نامفهوم از خندش یـه چیزایی مـیگفت کـه همشو نفهمـیدم
نایل:..دیشب......لیـامممم...سولوتو.....زمـین خورد....فنا...
کلافه و جدی گفتم
هری:خیلی خوب فهمـیدم
نایل:اوه پسر ....چرا اینقدر بداخلاق شدی...ببینم خودت خوبی؟
به محض اینکه اینو شنیدم بـه ا.ت نگاه کردم،انگار حال خودم تو حال ا.ت خلاصه مـیشد،سینش اروم بالا پایین مـیشد و به خاطر نفسای منظمش مـیشد فهمـید هنوزم خوابه...
لبخند کمرنگی گوشـه لبم نشست بعد از اینکه دستامو اروم دراز کردم و مچ دستش بین انگشتام جا شد،اروم با شصتم ماساژش دادم
هری:حالا کـه پیششم بهترم
نایل: خوبه دو هفته دیگه ما هم برمـیگردیم مطمئنا که تا اون موقع اونم بـه دنیـا اومده و همـه چیز خوبه
هری:امـیدوارم
نایل:هری لیـام مـیخواد باهات حرف...
هری:باشـه بعدا فعلا حوصله هیچ چیزو ندارم
نایل:باشـه مراقب خودت باش
هری:خظ
نایل:خظ
گوشیمو برگردوندم سرجاش، یـه نگاه کوتاه بـه ساعتم انداختم تقریبا عصر بود،قلنج انگشتامو شکوندم و ازجام پاشدم ولی سخت تر از چیزی بود کـه فکر مـیکردم انگار هنوزم بـه خواب احتیـاج داشتم
سرمش روی درجه کم تنظیم شده بود و خیلی اروم پایین مـیومد به منظور همـین هنوز یـه مقدار خیلی کم ازش باقی مونده بود کـه اونم داشت تموم مـیشد
اروم قفل درو باز کردم و رفتم سراغ پرستاری کـه توی پذیرش نشسته بود و ازش خواستم که تا یکی رو به منظور چک وضع ا.ت بفرستن اتاقش ...
باید یـه ابی بـه دست و صورتم مـیزدم و از این کرختی درمـیومدم،ادرس سرویس بهداشتی رو از نظافتچی توی راهرو گرفتم و اونجا دست و صورتمو شستم...درست جلوی بیمارستان یـه فروشگاه بود
همـین کـه پامو گذاشتم بیرون تغییر هوا رو حس کردم...داشت یـادم مـیرفت اروم ماسکی رو کـه همـیشـه همرام داشتم گذاشتم روی صورتم تای منو نشناسه...الان اصلا حوصلشو نداشتم... یـادم مـیاد اون روز هم کـه توی خیـابون کالیفرنیـا با ا.ت قدم مـیزدم همـین ماسکو زده بودم
توی قفسه ها دنبال یـه بسته قهوه بودم کـه چشمم بـه یـه عروسک خرگوش افتاد،بی اختیـار با دیدنش لبخند زدم و برش داشتم،سریع وسایلارو حساب کردم و برگشتم بیمارستان...
وقتی برگشتم توی اتاق همون پرستار دیروزی کنارش بود و داشتن با هم حرف مـیزدن،با صدای درون نگاهش بـه من دوخته شد و مثل همـیشـه صورت مـهربونش چیزی رو کـه لایقش بود نشون داد؛لبخند،مثل همـیشـه
هری:بهتری عزیزم؟
سرشو بـه علامت مثبت تکون داد،و دستشو دراز کرد سمتم که تا بگیرمش...رفتم جلوتر و همـین کارو کردم،اروم کنار تختش نشستم...
مشغول صاف یقم بودم کـه انگشتای نرم و ظریفشو زیر چونـه احساس کردم و سرمو گرفتم بالا
ا.ت:زیر چشمات گود شده
+:من دیگه مـیرم عزیزم
ا.ت:ممنون بابت کارایی کـه کردین
ا.ت با نگاهش که تا دم درون بدرقش کرد و وقتی رفت بیرون نگاهشو داد بـه من
به خاط نبودی بینمون احساس راحتی کردم،دستمو گذاشتم کنار پهلوش و خودمو کشیدم پایین تر
ا.ت:هری....چرا اینجوری بهم خیره مـیشی؟!
هری:نمـیدونم شاید چون دلم تنگ شده
اروم خندید و دستاشو کنار صورتم گذاشت که تا منو بیشتر نزدیک خودش کنـه و توی این موفق بود
اروم با دکمـه های یقم بازی مـیکرد و بهشون چشم دوخته بود...
هری:گرسنت نیست؟
حاله روشن رنگ چشماش با تمانینـه بـه چشمام نگاه کرد و انگار قصد نداشت اینو تمومش کنـه
هری:اینجوری نگاه نکن بد عادتم مـیکنی
صورت زیباش کـه به خاطر این چند وقت ظعیف بودن لاغر شده شده بود دوباره خندید و من طاقتم طاق شد...اروم چشامو بستم و لبامو نزدیک کردم که تا ببوسمش ولی صدای بی موقع درون موقعیت قشنگمو خراب کرد
یـه پرستار دیگه بود
هری:فاك...
از مـیزی کـه جلوی دستش هول مـیداد مـیشد فهمـید غذاس،مـیز روی تخت رو درست کرد و ظرف غذا و گذاشت روش
+:کمک مـیخوای؟!
هری:من خودم هستم مـیتونی بری
+:باشـه
بعد بسته شدن درون نفس سنگینی کشیدم کـه صدای بچگونـه ا.ت باعث شد بخندم
ا.ت:اروم باش بابایی(papi)،اینجا بیمارستانـه زیـاد مـیان و مـیرن
خواست بلند بشـه و توی تخت بشینـه...اما این براش سخت بود،دستمو از زیر کمرش رد کردم و کمکش کردم که تا بشینـه،اروم پیشونیشو بوسیدم و بهش توی خوردن غذاش کمک کردم....
همون شب مادرم و جما و پدر مادر ا.ت هم کـه تازه رسیده بودن لندن اومدن بیمارستان و شب بـه یـاد موندنی کنار هم شد
نمایش درون تلگرام - ولی قرار شد مادر ا.ت پیشش بمونـه که تا من بتونم یکمـی بخوابم اما بـه محض رفتن بـه خونـه پاهام همش سمت درون مـیچرخید که تا برگردن بیمارستان پیشش
صبح زود از خواب بلند شدم و بعد یـه دوش کوتاه،سریع اماده شدم...نمـیدونم چرا اما دلم مـیخواست یکم بـه خودم برسم و برای همـین یکم عطر زدن با یـه تیپ خاص همونی کـه ا.ت دوست داره انگار حسم مـیدونست امروز قرارهای اتفاق مـهمـی بیوفته
به محض رسیدن بـه بیمارستان سریع پله هارو بالا رفتن و پشت درون اتاق ا.ت قرار گرفتم یکم مکث کردم،اون از دیروز که تا حالا منو داغون دیده خیلی دوست داشتم بدونم واکنش بعد دیدن این بابایـه جنتل من چیـه
تک خنده ای کردم کـه با صاف صدام و در زدن سریع جمش کردم
م.ا(مادر ا.ت):اوه سلام
هری:سلام..
ا.ت پشت بـه من روی تخت نشسته بود و داشت لباس مـیپوشید
هری:دارین چیکار مـیکنین؟
با اوای دومم یـه دستشو گذاشت روی تخت و کمرشو چرخوند سمتم که تا منو ببینـه.یکم نگاهش روم موند و این باعث شد لبخند ب
هری:چرا لباس بیرون مـیپوشید عزیزم:
م.ا:خودش مـیخواست بره قدم بزنـه دکترشم گفت یکم هوای ازاد براش خوبه
هری:پس من مـیبرمش
م.ا:هر جور دوست دارین
تختو دور زدم و روبه روش جلوی ا.ت زانو زدم که تا کفشاشو پاش کنم
هری:بریم؟
سرنگون داد و اروم دستشو روی شونم گذاشت....راه رفتن که تا کمـی براش سخت بود اما با دیدن حیـاط قشنگ بیمارستان بـه کلی این سختیو فراموش کرد
ا.ت:اینجا خیلی قشنگه
هری:اوهوم...
دستم اروم دور کمرش لیز خورد و همونجا حلقه شد....قدم مـیزدیم و هر چند دقیقه یکبار از یـه چیزی کـه اون اطراف بود تعریف مـیکردیم
هری:اسم دارسی رو دوست داری؟
سرجاش وایساد کـه این منو هم ترقیب بـه این کار کرد
ا.ت:البته کیـه کـه دوسش نداشته باشـه
هری:مـیدونی من بـه این فکر کردم کـه تمام زحمتشون تو داری مـیکشی بعد انتخواب اسمش هم حق توعه
یـه نگاه شیطون بـه چشمام انداخت و گفت
ا.ت:تمام زحمتشون من کشیدم؟
دستموموهام کشیدم،فکر کردم اون مـیخواد بگه کـه اینقدر ها هم اذیت نشده ولی چند ثانیـه بعد منظورشو فهمـیدم....قهقهه بلندی زدم کـه حواس تمام افراد توی حیـاط بیمارستان بـه من جلب شد
ا.ت:اروم تر همـه فهمـیدن
اینو با لحن اهنگین خندش گفت
هری:من متاسفم اگه خیلی درد داشت عزیزم
ا.ت:هری خواهش مـیکنم منو نخندون هری......خدایـا
از شدت خنده نمـیتونست سر پا وایسه بهم تکیـه داد و اولین نیمکتی رو کـه چشمم بهش خورد به منظور نشستن انتخواب کردم
هری:خوب من مقصر نیستم قدم زدن توی خیـابونای نیویورک رو یـادت مـیاد؟!...یـادت مـیاد چی بهم گفتی
بدنش خم شده بود بـه جهت مخالف من اول فکر کردم از شدت خندیدنـه ولی وقتی صورت درهم رفتشو دیدم احساس کردم حس بدی که تا ته وجودمو پر کرد
هری:ا.ت عزیزم حالت خوبه؟!...ا.ت
با بلندترین صدایی کـه مـیتونستم از خودم تولید کنم داد زدم و از پرستارا کمک خواستم
____
#nadia_love_story ❤️
#harry
#romantic
#such_dreams
#part21
ممنونم بابت تمام نظراتی کـه برای پارت قبل بهم دادین و همچنین ممنون از همـهایی کـه بهم فحش بـه خاطر دیر گذاشتنم🙃😍
ببینید بچه ها من نمـیدونم شما حجم پارتای اول ایمجینو یـادتون هست یـا نـه ولی الان من دارم پنج برابر اون حجم براتون مـیزارم بعد یکم انصاف داشته باشید
عاشقتونم کـه مـیخونید بچه ها💦😘💋
نظری چیزی...انرژی مثبت🍃
اگه لذت بردین
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_w4djQX
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام - عرررر دیگههههه 😭😭😭❤️
#pic_imagines_2
#naz_nazi
#Harry
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - #naz_nazi
#pic_imagines_2
#Harry
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - 💎💞
#naz_nazi
#Zayn
#pic_imagines_2
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - ?💎
#naz_nazi
#Louis
#pic_imagines_2
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - 💞
#naz_nazi
#Niall
#pic_imagines_2
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - #naz_nazi
#pic_imagines_2
#Liam
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - #pic_imagines_2
#Liam
#naz_nazi
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - 💞
#naz_nazi
#Harry
#pic_imagines_2
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - 💞
@naz_styles
#naz_nazi
#pic_imagines_2
#zayn
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - 💎💞نایل و ا.ت💞💎
#naz_nazi
#Niall
#pic_imagines_2
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - 💞
#naz_nazi
#Louis
#pic_imagines_2
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - #pic_imagines_2
#naz_nazi
#Louis
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - #Liam
#naz_nazi
#pic_imagines_2
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - #Niall
#naz_nazi
#pic_imagines_2
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - #Harry
#naz_nazi
#pic_imagines_2
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - عررررررر زین گرلا ؟ زنده اییییددد؟؟؟؟😭😭😭
#Zayn
#naz_nazi
#pic_imagines_2
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام - یـه ویدیو توووپ از هری💚💫(غمگین😱😭)
خوشحال مـیشم نگاه کنید 🦋🌈
💖🦄
#sad
#harry
#vid_imagines
#naz_nazi
@onlyimagine
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_jWmyjo
نمایش درون تلگرام 📹 - ویدیو نایلر رسییییید😱😱😱😍😍😍😍
پ.ن: ببخشید بابت تاخییر چون وااقعا سرم مث چی شلوغ بود
نظر بدید خستگیم درون بره😂😍
(خودم رو این ویدیو کراش دارم😐)
#naz_nazi
#vid_imagines
#niall
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام 📹 - ویدیو زین عاشقانـه😍💖
زین و ا.ت🦋💋
نظر ندید❌= قهر مـیشم دیگه هیچی نمـیذارم😒👌
پس اگر نظر بدید مـیذارم✅
#zayn
#vid_imagines
#naz_nazi
#love
@onlyimagine
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_jWmyjo
نمایش درون تلگرام 📹 - یـه ویدیوی دیگه از لویی😍😱
عاشقانـه و رمانتیک😝👌
نبینی ضرر کردی 😐🙈
نظر بدید که تا بازم بذارم😄💋
#love
#louis
#vid_imagines
#naz_nazi
@onlyimagine
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_jWmyjo
نمایش درون تلگرام 📹 - اینم فیلمـی از هری کـه قولشو داده بودم مـیزارم☺️❤️☝️🏻
#naz_nazi
#Harry
#vid_imagines
#sad
کپی با ذکر منبع 😬
All the love ❤️
@onlyimagine
نمایش درون تلگرام 📹 - #zayn
#pic_imagines_1
#fun
#styles
•|💫 @onlyimagine 💫|•
نمایش درون تلگرام
[onlyimagine - Arshiw اهنگ خارجی اوه فاکی]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 05 Jul 2018 20:51:00 +0000